Part 37

106 14 7
                                    

سه روز بعد

بالاخره بعد از کلی استرس و نگرانی و درس خوندن اولین روز امتحانات هم رسید و همه رفتن سر جلسه
تا امتحان بدن اولین امتحان همیشه بیشترین استرس رو داشت در بین دانش آموزان برای همین خیلی خودشونو براش آماده کرده بودن .

جنی دقیقاً روی صندلی پشت لیسا نشسته بود و لیندا هم صندلی آخری بود . همه منتظر بودن که مسئول برگه ها رو پخش کنه؛ مسئول برگه ها رو کامل بین دانش آموزان پخش کرد و بالا سر همه ایستاده بود که مراقب باشه تا کسی تقلب نکنه .

لیندا چون درس ها رو خوب خونده بود خیلی طول نکشید که به همه ی سئوال های امتحانی جواب داد
و برگه اش رو تحویل داد . لیسا هم توی دو سئوال
مونده بود و جنی هم مثل لیندا برگه اش رو جواب
داد ولی وقتی دید لیسا دو تا از سئوالات رو جواب
نداده جوریکه مسئول چیزی نبینه برگه ی خودش رو
با برگه ی لیسا جابجا کرد و خودش اون دو سئوال رو
جواب داد و اسمشم روش نوشت و همزمان با لیسا برگه هاشونو تحویل دادن .

ساعت امتحانات تموم شد و همه ی برگه ها رو جمع کردن و همشون برگشتن به خوابگاه لیسا دست جنی
رو گرفت و وقتی از کلاس خارج شدن لب زد : خیلی ممنون عشقم؛ ولی باید میذاشتی خودم جواب بدم .

جنی : حالا این بار رو خواستم به عشقم کمک کنم کار بدی کردم مگه ؟

لیسا : آخه ..

جنی انگشتشو گذاشت رو لبای لیسا و گفت : دیگه حرفی نزن اگه می خوای جبران کنی امروز نهار دعوتم
کن .

لیسا : پس میگی بریم سر قرار دیگه ؟!

جنی لبخندی زد و به اطرافش چشم چرخوند و جواب داد : اوهوم .

لیسا : بیا بریم اتاقمون حرف بزنیم اینجا جای مناسبی نیست برای حرف زدن .

جنی و لیسا داشتن میرفتن که توماس از دور نگاهش رو ازشون دزدید . از اینکه جنی رو همش با لیسا میدید عصبی میشد دستاشو محکم مشت کرده بود و دلش می خواست بره جنی رو بزنه اما نمی تونست کاری کنه چون مثل قبل از مدرسه بیرونش میکردن و اونم اینو نمی خواست . با دستی که روی شونه هاش نشست سرشو به عقب برگردوند و با دیدن دختری که پشت سرش بود پوفی کشید دوباره اون دختره ی رو مخ بود و توماس اصن باهاش حال نمیکرد . رایکا لبخندی زد و لب زد : داشتی چیکار میکردی ؟

توماس با بی توجهی گفت : مگه کوری ؟ خب اینجا ایستادم .

رایکا : کور نیستم و باهوشم .

سرشو نزدیک گوش های توماس برد و لب زد : داشتی اونا رو دید میزدی درسته ؟

توماس با عصبانیت جواب داد : نخیر؛ اصلاً به تو چه ربطی داره هوم ؟ چرا تو دخالت میکنی ؟

رایکا : خب گفتم بهت بگم که بجای دید زدن بقیه بری به کارهای خودت برسی .

رایکا اینو گفت و رفت توماس از عصبانیت بخاطر رایکا  نزدیک بود انگشتاشو بشکونه یعنی حتی جنی هم تا این حد رو مخش نبود و براش عجیب بود حس میکرد که از قصد داره اینکارا رو میکنه . رایکا برگشت به اتاقش و به عکسی که روی میزش گذاشته بود نگاهی انداخت و لبخند غمگینی زد " بابا امتحان امروز رو خیلی خوب دادم کاش اینجا بودی و بهم افتخار می کردی " روی زانوهاش نشست و عکس باباش رو برداشت و در حالیکه داشت قاب عکسش رو تمیز میکرد حرفاش رو ادامه داد " امروز کسی رو که خواهرمو اذیت میکرد رو دیدم؛ خواهرم بخاطر اون عوضی مجبور شد بره به مدرسه دیگه ای که خیلی دورتر از اینجاست " رایکا میدونست که خواهرش هر جا هم درس بخونه بازم موفق میشه اما تنها چیزی که آزارش میداد کسی بود که سال ها خواهرشو اذیت میکرد و حتی باعث شده بود که خواهرش بخواد کار خودشو تموم کنه " تقاص کارهایی که کردی رو میدی عوضی فقط بشین و تماشا کن چجوری جهنمت میشم "

Painful love 🖤Where stories live. Discover now