Part 62

61 18 11
                                    

فصل دوم

لیسا به شدت از رفتار یهویی توماس ترسیده بود برای همین سعی میکرد خودشو ازش دور کنه ولی توماس انگار هی بهش نزدیک تر میشد برای همین لیسا گلدونی که روی میز کنار مبل بود رو برداشت و محکم زد توی سر توماس که اینکارش باعث عصبانیت توماس شد و گفت : چیکار کردی ؟ دختر میخوای منو بکشی ؟!

لیسا از ترس خواست فرار کنه ولی همین که دستشو به سمت دستگیره در دراز کرد توماس از پشت گرفتش و به سمت مبل کشیدش . لیسا رو با عصبانیت روی مبل پرت کرد و خواست که بهش نزدیک شه که با لگد لیسا؛ توماس روی زمین افتاد . لیسا با عصبانیت از روی مبل بلند شد و شروع کرد به مشت زدن به صورت توماس .

لیسا با بغض و عصبانیتی که دیگه غیرقابل تحمل بود؛ توماس رو میزد وقتی کمی به نفس نفس افتاد بلند شد و با یه پوزخندی به توماس که صورتش خونی شده بود نگاه کرد و مثل دیونه ها شروع کرد به خندیدن خم شد و با لبخند ترسناکی به توماس خیره شد و لب زد : از این به بعد من اینجوریم؛ خودت اینو خواستی توماس .

لیسا آستین لباسشو بالا زد و با نشون دادن زخم روی مچ دستش لبخند دردناکی زد و ادامه داد : این زخم رو یادته عوضی ؟

توماس : لیسا ..

لیسا عصبانی شد و با بغض داد زد : اسممو سر زبون کثیفت نیار .. تو خودت باعث شدی من اینجوری بشم .

قطره های اشکی از چشم های لیسا سرازير شد و ادامه داد : ولی ایندفعه دیگه کسی رو ندارم که بخاطر ترس از دست دادنش بخوام سکوت کنم ..

لیسا پوزخندی زد و گفت : و میدونی چیه ؟ اگه یه بار دیگه اینجوری بهم نزدیک بشی ..

کمی مکث کرد و با چهره ی جدی تری به توماس نگاه کرد و ادامه داد : می کشمت؛ اینبار نمی خوام آدم خوبه من باشم پس بهت قول میدم که خیلی راحت میتونم آدم بکشم و بدون هیچ پشیمانی قاتل بشم .

توماس با دیدن رفتار و حرکات لیسا ترسیده بود و ساکت مونده بود و حرفی نزد میتونست بفهمه که
لیسا دیگه مثل قبل نیست . چشمای لیسا غرق خشم
و درد بود پس توماس میترسید حرفی بزنه .

لیسا خیلی آروم و بیخیال اتاق رو ترک کرد و با سرعت ویلا رو ترک کرد با چشمای خیسش می دویید که اون حس خفگی که داشت رو رها کنه و بتونه با اتفاقاتی که همشون با هم افتادن کنار بیاد * ازت متنفرم توماس؛ ازت بدم میاد کاش هیچوقت باهات آشنا نمیشدم *

لیسا تا تونست دویید و وقتی ویلا از جلو چشماش محو شد ایستاد و نفس راحتی کشید همونجا روی زمین نشست و بغضشو رها کرد و شروع کرد به
گریه کردن .

قلبش درد میکرد الانم که داشت گریه میکرد بیشتر دردش میگرفت با فکر کردن به حرف های آخر جنی
دستشو محکم گذاشت روی قلبش و با گریه لب زد :
بس کن لعنتی .. هقققق چرا اینقدر درد داره ؟ هققق
نمیتونم تحملش کنم؛ نمیتونم دوری ازت رو تحمل کنم
جنی ..

پیاده رو خالی بود و هیچ کسی از اونجا گذر نمیکرد برای همین لیسا تونست همه ی درد و بغض هاشو خالی
کنه . وقتی یکم آروم تر شد و تازه متوجه موقعیتش شد آروم از روی زمین بلند شد و همینجوری مثل دیونه ها به مسیری که خودشم نمی دونست به کجا ختم میشه حرکت کرد . دیگه خودش نبود و انگار رفتارهاش دست خودش نبود و دنبال دعوا کردن با کسی بود که بتونه از دست سنگینی که روشه خلاص بشه .

همینجوری داشت راه می‌ رفت که به چند تا جوون مست برخورد کرد و بدون اینکه بفهمه که چی دارن میگن شروع کرد به دیونه بازی در آوردن . یکیشون
بهش حمله کرد ولی لیسا جا خالی داد و یه مشت محکم به صورتش زد که همین کارش باعث عصبانی
شدن دوستاش شد و همشون بدون معطلی شروع کردن
به زدن لیسا .

لیسا سرشو با دست گرفته بود و هیچ کاری نمیکرد بعد از اینکه اون جوونا خسته شدن اونجا رو ترک کردن و فقط لیسایی که روی زمین افتاده بود و به شدت زخمی شده بود؛ موند . هوا داشت سرد میشد و لیسا هم خودشو جمع کرده بود .

مردم همین که دختری که زخمی شده رو دیدن به سمتش دوییدن و خواستن بهش کمک کنن که لیسا
بلند شد و بدون کلمه ای به زبون آوردن آروم آروم از
اونجا رفت . داشت به اون طرف ماشین میرفت که یهو با بوق ماشینی که با سرعت به سمتش میومد چشماشو بست و یهو حس کرد که داره از این همه درد آزاد میشه و لبخندی روی لباش اومد .

رزی که اتفاقی لیسا رو وسط خیابون دید و متوجهش شد سریع دویید به سمت لیسا و دستشو گرفت و اونو به سمت خودش کشید و نجاتش داد .

لیسا همچنان چشماشو بسته بود و از اتفاقی که الان افتاد و داشت به کشتنش میداد ترسید . رزی داشت لیسا رو صدا میزد ولی لیسا از شوک زیاد حواسش سر جاش نبود و چشماشو باز نمیکرد .

رزی : خانم لیسا .. لطفاً چشماتونو باز کنید ..

لیسا آروم چشماشو باز کرد و با دیدن رزی که با ترس بهش خیره شده تازه به خودش اومد و با تعجب پرسید : چیشده ؟!

رزی با دیدن وضعیت لیسا و زخم هایی که روی صورتش بود فهمید که حالش خوب نیست برای همین بجای اینکه چیزی بگه بهش کمک کرد که راه بره و به بیمارستانی که اون نزدیکی ها بود بردش بعد اینکه از خوب بودن لیسا مطمئن شد گوشیشو از داخل جیبش بیرون آورد و پیامی برای آنجلا فرستاد که نگران نوه اش نباشه چون حالش خوبه .

لیسا خوابش برده بود و توی خواب داشت اسم یکی رو به زبون می آورد .

لیسا : ج جنی ...

رزی : جنی ؟!

رزی خواست بره که لیسا دستشو گرفت و همینطوری که چشماشو بسته بود گفت : جنی لطفاً ترکم نکن ..

_________________________________________

سلام عزیزان دلم امیدوارم این پارت هم جذاب بوده باشه براتون 😍💞
دلم برای لیسا سوخت 🥲❤️‍🩹

Painful love 🖤Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon