Part 76

88 15 6
                                    


فصل دوم

هتل

* رزی *

رزی که روی تخت مشغول بازی کردن با گوشیش بود به محض اینکه درِ اتاق زده شد دویید تا بازش کنه . جنی هنوزم از حموم نیومده بود بیرون . رزی برای دیدن جیسو لحظه شماری می کرد تا قبل بیرون اومدن جنی بتونه یه بوسه به لبای رزی بزنه .

وقتی رزی درو باز کرد جیسو رو با یه دسته گل قرمز دید و با ذوق پرید بغلش . جیسو هم ذوق زده بود و با دیدن رزی و خنده ی زیباش اونم قلبش شاد شد .

جیسو در حالیکه رزی رو بغل کرده بود لب زد : این
گلا هم مثل خودت زیباست تازه اسمشونم رزیه ..

رزی بوسه ای روی گردنش گذاشت و به چشمای جیسو نگاه کرد و لبخندی زد و گفت : کسی که این گلا رو برام آورده زیباتره ..

جیسو خندید و گفت : شیطون داری لاس میزنی ؟

رزی صورتشو داخل گردن جیسو پنهون کرد و جواب داد : اوهوم .

جیسو : من بزرگترم اونوقت میگی اوهوم ؟!

رزی کمی ازش فاصله گرفت و جواب داد : اینجوری دوست دارم ..

جیسو نگاهی به داخل اتاق انداخت و گفت : جنی کجاست ؟

رزی : هنوز از حموم بیرون نیومده .

جیسو وارد اتاق شد و همراه رزی روی تخت نشستن وقتی بعد چند دقیقه هنوزم خبری از جنی نبود نگران شدن و جنی رو صدا زدن؛ صدایی ازش نیومد و همین جیسو رو نگران کرد و سریع درِ حموم رو شکست که با جنی که بیهوش روی کف حموم افتاده بود؛ مواجه شد کف حموم خون بود و جنی بیهوش افتاده بود جیسو با دیدن این صحنه ناخودآگاه نفسش سنگین شد و چند قدمی رو از ترس به عقب برداشت .

رزی با دیدن وضعیت جنی که غرق خون روی کف حموم افتاده نتونست جلوی اشکاش رو بگیره و با پارچه ای مچ دست جنی رو باهاش بست و سریع با گوشیش به اورژانس زنگ زد . به جیسو که خشکش زده بود نگاهی انداخت و ازش کمک خواست ولی انگار جیسو هم حالش خوب نبود و حرفی نمیزد .

رزی با گریه به طرف جیسو رفت و ازش خواهش کرد که به خودش بیاد وقتی جیسو اشکای رزی رو دید یهو متوجه موقعیت شد و وقتی رزی رو در حال گریه کردن دید به خودش اومد و به طرف جنی رفت و کولش کرد تا زود اونو به ورودی هتل برسونه . درسته که دست و پاهاش میلرزید و پاهاش ضعف میرفت ولی باید جنی رو نجات می داد  * نجاتش میدم نمیزارم مثل اون بمیره *

فلش بک

* جیسو *

بخاطر اینکه بتونم یه پزشک بشم خیلی وقتا بیمار هام زیر دستم کشته میشدن برای همین هر وقت این اتفاق میوفتاد دستام شروع به لرزیدن میکرد و پاهام سُست میشدن .

پرستار : خانم دکتر بیمار داره میمیره ..

با نگاه کردن به چهره اش دستام شروع کرد به لرزیدن؛ همین لحظه ترسیدم از اینکه باعث مرگ خیلی ها باشم و نتونم نجاتشون بدم این ترسناک ترین حسی بود که هر وقت وارد اتاق عمل میشدم بهم دست میداد .

Painful love 🖤Where stories live. Discover now