Part 36

101 11 10
                                    

آدریان هم که توی اتاقش بود با سر و صدا به سمت ورودی خونه اومد و از دور چشمش به الیزابت خورد
که میا رو بغل کرده و از برگشتش عصبانی بود اما بازم
یه چیزی اونو میترسوند اونم کسی که از پشت بهش کمک کرده بود؛ بود . اینکه الیزابت تنها نبود اونو نگران
میکرد و میدونست که حتما دلیلی بجز دختراش داره
که برگشته یعنی چی میتونه باشه ؟ انتقام ؟ یا یه چیز
فراتر از انتقام ؟ هر چی بود فقط خود الیزابت میتونست جوابشو بهش بگه؛ آدریان که کمی بهشون خیره شده بود بعد چند دقیقه دیگه خیلی بی سر و صدا برگشت به اتاقش تا پرونده های ناتمومش رو کامل
کنه .

الیزابت که از دیدن دخترش خوشحال بود بعد اینکه از بغل کردنش سیر شد ازش فاصله گرفت و به صورت کوچیک میا نگاه کرد و گفت : دخترم دیگه بزرگ شده انگار؛ میا کوچولوی من چقدر بزرگ شده .

میا : مامان میدونستم که بر میگردین چون قول داده بودین که هیچوقت تنهامون نمیذارید .

میا با دستش صورت خیسشو پاک کرد و ادامه داد : دلم برات خیلی تنگ شده بود مامانی .

الیزابت گونه ی میا رو بوسید و لب زد : منم دلم خیلی برای دختر کوچولوی شیطونم تنگ شده بود؛ دلم برای
بازیگوشی هاش تنگ شده بود؛ مامانی رو ببخش که این
مدت کنارت نبود .

میا لبخند کوچیکی زد و گفت : مامان همین که برگشتی پیشمون من بخشیدمت .

الیزابت : مامان ممنونه .

کارولین و آلیس و رزیتا که فقط نگاه میکردن با نگاه الیزابت روی خودشون ترسیدن و رزیتا گفت : خوش اومدی الیزابت .

الیزابت بلند شد و دست کوچیک میا رو گرفت و به سمتشون قدم برداشت و وقتی کنارشون ایستاد خیلی
جدی با چشم های سرد و جدی اش بهشون نگاه کرد .
اون برگشته بود اما اون الیزابت سابق نبود و کاملا تغییر کرده بود اون الیزابت مهربون و دل سوز جاشو
به یه الیزابت سرد و جدی داده بود .

سه خواهر سعی میکردن ترسشونو جلوی الیزابت نشون ندن اما به وضوح ازش وحشت کرده بودن . آنجلا که
خیلی دقیق بهشون‌ نگاه میکرد فهمید که الیزابت یه مهره ی خیلی خوب میتونه براش باشه که بتونه در مقابل بچه هاش مقاومت کنه پس با برگشتن الیزابت
دیگه نگران نبود . آنجلا لبخندی زد و الیزابت رو صدا زد .

آنجلا : دخترم بیا بریم به اتاقم؛ اونجا حرفامونو بزنیم .

الیزابت : چشم مادر یه لحظه الان میام .

الیزابت خم شد و به میا گفت که بره بازی کنه و خودشم نیم ساعت دیگه میره و باهاش بازی میکنه
میا اولش قبول نکرد اما بعدش قبولش کرد و الیزابت
همراه آنجلا به اتاق کار آنجلا رفتن . الیزابت نگاهی به
اطرافش انداخت و خندید که آنجلا گفت : به چی میخندی ؟

الیزابت : هیچی عوض نشده حتی دکور عمارت؛ عجیبه انگار حتی آدمای خونه هم هیچکدومشون عوض نشدن
فقط زمان همینجوری گذشته بدون هیچ تغییری .

Painful love 🖤Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang