.
.
.
تمام شب با خودش کلنجار رفته بود.
تمام شب نتونسته بود بخوابه و مدام افکارش سمت پسرکش پرواز میکرد.
مادر بود، نگران بود.
نمیدونست داره چه بلایی سر خانوادهاش میآد.
هوا که روشن شد طاقتش هم تموم شد.
انتخاب همسرش دوری از پسرشون بود اما اون میخواست با جونگکوکش حرف بزنه.
باید به دردهاش و تصمیمهاش گوش میکرد.
نمیتونست بچهاش رو از خودش برونه.
چند باری نزدیک اتاقش شد اما جرئت نکرد تا در بزنه.
اما نگرانی داشت دیوونهاش میکرد. نهایتا آخرین بار بود شجاعتش رو جمع کرد و جلدی درب اتاق پسرش ایستاد.
تقهی آرومی به در اتاق زد و آروم گفت:- جونگکوک؟
با نشنیدن صدایی آهی کشید، پسرش حاضر نبود حتی پاسخش رو بده؟
- عزیزم میتونم بیام داخل؟
با شنیدن سکوت تکراری دوباره تقهای به در زد.
- جونگکوک؟
لبش رو گزید.
نگرانی بدی به قلبش هجوم برد.
مادر بود و حس ششمی قوی داشت.
دستش رو روی دستگیره گذاشت و سریع وارد اتاق شد.
با دیدن تخت مرتب و اتاقی که خالی بود، انگار سطل آب یخی روی سرش خالی کردن.- خدای من.
با صدای وحشت زدهاش مادرش بلافاصله وارد اتاق شد. انگار اون هم با نگرانی خودش رو به طبقهی بالا رسونده بود اما اجازه داده بود سوجی با پسرش خلوت کنه.
- چیشده؟
- جونگکوک توی اتاقش نیست.
زن نگاه نگرانی به تخت خالی انداخت. اون شاهد بود که نوهاش خودش رو به اتاق رسوند و تمام شب خیال میکرد همینجاست. و اگر بهش سر نمیزد فقط میخواست تا بهش فضا بده ولی انگار کار درستی نبود.
اون نوجوان بود و سرکش... سرشار از تصمیمات هیجانی و افکار منفی.- خدای من.
سوجی که تقریبا از نگرانی به گریه افتاده بود، با بهت پ بغض نالید:
- پسرم... پسرم نیست مامان.
- آروم باش.
- کجا رفته؟ یعنی دیشب به اتاقش برنگشته؟
- حدسش سخت نیست.
- اگر بلایی سرش بیاد باید چیکار کنم؟
زن اخمی از افکار دخترش کرد.
اون میتونست از نگرانی خودش رو بکشه.
بازوی نخیفش رو کشید و روی تخت نشوند.
دستش رو توی دست گرفت و با لحن نرمی گفت:- منو ببین، چیزی نمیشه خب؟ آروم باش.
اشکهای شفاف کم کم گونههای برجستهاش رو خیس کردن، اون زنی نبود که به راحتی گریه کنه اما بعد از گذشت تمام اون ماجراها برای تنها پسرش، حالا انگار فقط منتظر کوچکترین جرقه بود تا بدترین افکار توی سرش بیاد و به گریه بیوفته.

YOU ARE READING
ᴛᴏʀʀᴇɴᴄᴇ ᴋɪɴɢᴅᴏᴍ👑
Fanfictionکیم تهیونگ، پسر کوچکتر کیم تائه سو رهبر مافیای black Snake بعد از خراب کاری که توی مدرسه سابقش به بار آورد و خط قرمزی که روی پروندهاش کشیده شد با نفوذ پدرش به دبیرستان تورنس منتقل میشه. اون میخواد دوباره قدرتش رو از نو بسازه اما تورنس، پادشاهی پ...