با نگاه خنثی به پسرایی که منظم رو به روش وایساده بودن خیره شد...
لبخند محوی زد و همونطور که جلوی اون پنج نفر راه میرفت شروع به حرف زدن کرد.
_ بدون نگاه کردن به سوابقتون میتونم بگم کدومتون بورسیه شدین و کدومتون با خرج ددی جون اومدین اینجا.
انگشت اشارشو روی شقیقهی خودش گذاشت.
_ همش برمیگرده به این.
نگاهی به نیروهای جدید الورود انداخت و شروع به شمردن کرد.
_ تو...تو...تو...بورسه شدین...درسته؟
_ از کجا تشخیص دادین؟
خندید و شروع کرد قدم زدن.
_ گفتم که...همش برمیگرده به مغز...
سیگارشو روشن کرد...بی توجه به اینکه توی همچین محیطی ممنوع بود و ممکن بود بازخواستش کنن.
_ میدونین چرا خیلی از کسایی که اینجان پیشرفت نمیکنن؟
پک عمیقی به سیگارش زد.
_ چون مغزمون براش ساخته نشده...مغز ما فقط یه هدف داره اونم زنده موندنه...
دوباره به چشمای پر ذوق و شوق روبه روش خیره شد.
_ اونایی که بورسیه شدن کارشون بهتره...چون ادامه زندگیشون به اینکار وابستس...چون اگه کارشون خوب نباشه نون و آب بهشون نمیرسه و مخشون چاره ای واسه بهتر کار کردن نداره.
سیگارشو توی انگشتش تاب داد.
_ و کوچولو های ددی...خودشونم خوب میدونن که فقط واسه سرگرمی و تجربه ی چیزای جدید اینجان...مثل بازی با اسلحه...نه؟
روبه پسری که دماغشو پیرسینگ کرده بود گفت و سمت در راه افتاد.
_ اوه راستی...از امروز مسئول آموزشیتون عوض میشه...دیگه از شر من راحت میشین.
یکی از پسرا با چهرهی متعجب سمتش برگشت.
_ میتونم بپرسم چرا؟
_ من داشتم دورهی تعلیقم رو میگذروندم بچه جون...
و با قدمای بلندش از اون اتاق شیشه ای بزرگ خارج شد.
همونطور که دود سیگارشو توی اون سالن بزرگ پخش میکرد وارد اتاق خودش شد و بدن خستشو روی صندلیش پرت کرد.
میتونست یکم بخوابه...سرو کله زدن با جوونای امروزی خیلی خسته کننده بود.
با اینکه خودشم سنی نداشت ولی همیشه معتقد بود سن چیزی رو تعیین نمیکرد...
بعضیا با اینکه پنجاه سالشون بود هنوز تو دوره ی خردسالیشون بودن و بعضیا مثل خودش، با وجود ۲۴سال سن حس یه پدربزرگ صاحب نبیره داشتن.
YOU ARE READING
Lunatic Blonde
Fanfictionبه دنبال انتقامی که تنها دلیل زنده موندنش بود و بهش امید میداد. و مزاحمی که مجبور به تحملش بود. شاید یه روزی از شرش خلاص میشد...ولی نه به این راحتی! قسمتی از متن : " اینکه یه قاتل انقدر بهم نزدیک شده باشه؟...آره...هیجان انگیزه...یه مجرم با هوشی مثل...