موهاشو بالای سرش جمع کرد و با نفس عمیقی که کشید زیر لب زمزمه کرد : لطفا لطفا لطفا...
و همینکه دستگیرهی در به راحتی فاصله گرفت نفس راحتی کشید.
توی اون عمارت بزرگ مثل قبل بساط مهمونی به راه بود و صدای کلی آدم از طبقهی پایین شنیده میشد.
امیدوار بود مارک هم جزو مهمونا باشه وگرنه هیچ ایدهای نداشت چه غلطی باید میکرد!
آروم از راهرو پایین رفت و وارد سالن مهمونی شد...توی اون نور کم شلوار جین و تیشرت معمولیش جلب توجه نمیکرد و از این بابت راضی بود.
نیم نگاهی به زنای اطرافش انداخت و با دیدن سر و وضعشون سعی کرد هرچه سریعتر شخص مورد نظرشو پیدا کنه.
با دیدنش چشماش با خوشحالی درخشید.
سرعت قدماشو تندتر کرد و همینکه کنارش وایساد کت سیاه رنگشو کشید.
مرد روبه روش با تعجب سمتش چرخید و با دیدنش لبخندی زد : بتی!
همینکه خواست چیزی بگه با دیدن پدرش که پشت مارک وایساده بود نفسش توی سینش حبس شد.
_ همدیگه رو میشناسین؟
پدرش با نیشخند منظور داری گفت و مارک دستشو پشت کمرش گذاشت.
_ ماجراش مفصله...ولی آره...این دختر یه مستعد بینظیره!
گیج از حرفای عجیب مرد کنارش بزور لبخند زد و تازه فهمید منظورش چیه.
مارک یه موسیقیدان بود...و اون روز...صداشو شنیده بود!
صورتش قرمز شد و دستشو جلوی دهنش گذاشت.
_ ها...آره آره...راجع به همون میخواستم باهاتون حرف بزنم آقای گرایمز...بنظرتون میتونم پیشرفتی داشته باشم؟
پدرش با چشمای مرموزش بزور نگاهشو ازش کند و با سری که براشون تکون داد ازشون فاصله گرفت.
_ چقدر مودب شدی!
مارک با خنده گفت و بتی با دور شدن پدرش سریع سمتش چرخید : باید کمکم کنی!
مرد روبهروش با تعجب گیلاس نوشیدنیشو از دهنش فاصله داد : چه کمکی؟
_ ببین...
آهی کشید و دستشو به پیشونیش فشار داد...اگه مارک اون آدمی نبود که فکرشو میکرد براش بد میشد ولی چارهای نداشت.
_ من دخترشم.
مارک چند لحظه با چشمای کنجکاوش بهش خیره شد و همینکه منظورشو فهمید متعجب زیر لب زمزمه کرد : اوه!
_ خودمم تازه فهمیدم...و از اونجایی که یه رسوایی بزرگم منو بزور اینجا نگه داشته...نمیدونم چی تو مغزش میگذره ولی من باید از اینجا برم!
_صبر کن...یکم شوکه کننده بود...ازم میخوای فراریت بدم؟
سرشو به نشونهی تایید تکون داد و مارک با قیافهی عجیبی بهش زل زد.
YOU ARE READING
Lunatic Blonde
Fanfictionبه دنبال انتقامی که تنها دلیل زنده موندنش بود و بهش امید میداد. و مزاحمی که مجبور به تحملش بود. شاید یه روزی از شرش خلاص میشد...ولی نه به این راحتی! قسمتی از متن : " اینکه یه قاتل انقدر بهم نزدیک شده باشه؟...آره...هیجان انگیزه...یه مجرم با هوشی مثل...