PART 64

87 12 21
                                    

موهاشو بالای سرش جمع کرد و با نفس عمیقی که کشید زیر لب زمزمه کرد : لطفا لطفا لطفا...

و همینکه دستگیره‌ی در به راحتی فاصله گرفت نفس راحتی کشید.

توی اون عمارت بزرگ مثل قبل بساط مهمونی به راه بود و صدای کلی آدم از طبقه‌ی پایین شنیده میشد.

امیدوار بود مارک هم جزو مهمونا باشه وگرنه هیچ ایده‌ای نداشت چه غلطی باید میکرد!

آروم از راهرو پایین رفت و وارد سالن مهمونی شد...توی اون نور کم شلوار جین و تیشرت معمولیش جلب توجه نمیکرد و از این بابت راضی بود.

نیم نگاهی به زنای اطرافش انداخت و با دیدن سر و وضعشون سعی کرد هرچه سریعتر شخص مورد‌ نظرشو پیدا کنه.

با دیدنش چشماش با خوشحالی درخشید.

سرعت قدماشو تندتر کرد و همینکه کنارش وایساد کت سیاه رنگشو کشید.

مرد روبه روش با تعجب سمتش چرخید و با دیدنش لبخندی زد : بتی!

همینکه خواست چیزی بگه با دیدن پدرش که پشت مارک وایساده بود نفسش توی سینش حبس شد.

_ همدیگه‌ رو میشناسین؟

پدرش با نیشخند منظور داری گفت و مارک دستشو پشت کمرش گذاشت.

_ ماجراش مفصله...ولی آره...این دختر یه مستعد بینظیره!

گیج از حرفای عجیب مرد کنارش بزور لبخند زد و تازه فهمید منظورش چیه.

مارک یه موسیقیدان بود...و اون روز...صداشو شنیده بود!

صورتش قرمز شد و دستشو جلوی دهنش گذاشت.

_ ها...آره آره...راجع به همون میخواستم باهاتون حرف بزنم آقای گرایمز...بنظرتون میتونم پیشرفتی داشته باشم؟

پدرش با چشمای مرموزش بزور نگاهشو ازش کند و با سری که براشون تکون داد ازشون فاصله گرفت.

_ چقدر مودب شدی!

مارک با خنده گفت و بتی با دور شدن پدرش سریع سمتش چرخید : باید کمکم کنی!

مرد روبه‌روش با تعجب گیلاس نوشیدنیشو از دهنش فاصله داد : چه کمکی؟

_ ببین...

آهی کشید و دستشو به پیشونیش فشار داد...اگه مارک اون آدمی نبود که فکرشو میکرد براش بد میشد ولی چاره‌ای نداشت.

_ من دخترشم.

مارک چند لحظه با چشمای کنجکاوش بهش خیره شد و همینکه منظورشو فهمید متعجب زیر لب زمزمه کرد : اوه!

_ خودمم تازه فهمیدم...و از اونجایی که یه رسوایی بزرگم منو بزور اینجا نگه داشته...نمیدونم چی تو مغزش میگذره ولی من باید از اینجا برم!

_صبر کن...یکم شوکه کننده بود...ازم میخوای فراریت بدم؟

سرشو به نشونه‌ی تایید تکون داد و مارک با قیافه‌ی عجیبی بهش زل زد.

Lunatic BlondeWhere stories live. Discover now