PART 35

99 18 8
                                    

_ این دیگه چه کوفتیه؟

یکی از مردای توی بازداشتگاه گفت و دستی به چشم بند مشکیش زد.

_ فهمیدم...چشمای طلسم شده که هرکی نگاهت کنه عاشقت میشه؟

یکی دیگه جواب داد و همشون زدن زیر خنده.

فون بی توجه بهشون روی همون نیمکت فلزی دراز کشید.

انگار پیدا کردن آلبرت اصلا کار اسونی نبود...روز اولی که اومد اینجا به مامور بازجوییش گفت دنبال همچین آدمی میگرده ولی ظاهرا به تخمش گرفته بود.

تو همین فکرا بود که پارچه روی چشماش کشیده شد.

درست توی یک لحظه اتفاق افتاد...طوری که نتونست هیچ واکنشی نشون بده.

سرجاش نیم خیز شد و همینکه صورتشو سمتشون برگردوند همشون با بهت بهش خیره شدن...از اونجایی که کوچک ترین صدایی ازشون نمیومد میشد تشخیص داد.

نفسشو با خستگی بیرون داد و چشمای خالیشو سمت جایی که حدس میزد صورتشون باشه گرفت.

دستشو دراز کرد : میشه پسش بدی؟

بدون هیچ کلمه‌ی اضافی پارچشو بهش برگردوندن.

_ پسر...چه بلایی سرت اومده؟

آب دهنشو قورت داد...تا حالا توی زندگیش برای یک نفر هم تعریف نکرده‌ بود که چه اتفاقی براش افتاده.

بلاخره سکوت طولانیشو شکست : ژنتیکیه.

_ از نوع کمیابش.

گردنشو انقدر سریع سمت اون صدای اشنا چرخوند که صدای تقش دراومد.

موران به میله‌ی فلزی تکیه داد و به مامور اشاره کرد تا درو باز کنه.

_ گوشاتم مشکل داره؟

موران با ندیدن هیچ عکس العملی ازش گفت و هردر بلاخره از جاش بلند شد.

مثل جوجه اردک زشت دنبالش راه افتاد.

_ رئیست کجاست؟

_ درگیر کارای ترخیصته تا روز دادگاهت برسه...بدجوری گند زدی..شاید حبس تعلیقی بگیری.

همینکه حرفش تموم شد آلبرت از یکی از اتاقا بیرون زد و با دیدنش پرونده‌ی توی دستشو توی سرش کوبید.

_ این چه کاری بود؟ مگه ده سالته؟

موران نیشخندی زد : شاید...ژنتیکه دیگه.

هردر لباشو از عصبانیت روی هم فشار داد...هیچ خوشش نمیومد این مرد خود باحال پندار کنارش بپلکه.

آلبرت نیم نگاهی بهشون انداخت و نفسی از خستگی کشید.

_ ظهر شده...بریم یه چیزی بخوریم.

_ وقت ندارم.

جفتشون سمتش برگشتن و هردر ادامه‌داد‌ : باید کمکم کنی.

Lunatic BlondeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora