همینکه از ساختمون اداره بیرون زدن دستشو سمت جیبش برد و با خالی بودنش ابروهاش بالا پرید.
مطمئن بود همین چند لحظه پیش کلید موتورش رو با خودش آورد.
صدای جیرینگ کنار گوشش پیچید و به دنبالش ویلیام درحالی که دسته کلیدشو روی انگشتش میچرخوند ازش جلو زد.
_ اینبار نوبت منه.
لباشو روی هم فشار داد تا نیشش باز نشه و بعد از گذاشتن کلاهش پشتش نشست.
اینبار محل جرم نزدیک بود و باعث میشد تو ذوقش بخوره چون مطمئن بود سواری با پسر روبهروش قرار بود خیلی براش لذتبخش باشه.
متعجب از احساسی که تازه متوجهش شده بود توی فکر رفت...از کی تاحالا اولین اولویتش ویلیام شده بود؟
ناخودآگاه لبخندی روی لبش اومد و دستاشو جلو برد.
ویلیام با حس دستایی که سفت پهلوهاشو گرفته بود و تا شکمش جلو میومد لبخند موذی زد و با سرعت زیادی که داشت یهویی جهتشو عوض کرد.
کارش باعث شد شرلوک محکم دستاشو دورش حلقه کنه و با رضایت به راهش ادامه بده.
_ خیلی ساده میتونی بهم بگی بغلت کنم...لازم نیست به کشتنمون بدی.
شرلوک از پشت کلاهی که نمیتونست صداشو برسونه با صدای بلندی گفت و ویلیام بدون اینکه جوابشو بده کنار خونه ی ویلایی که مقصدشون بود وایساد.
وارد خونه ای که چند تا افسر دیگه هم داخلش بودن شدن و شرلوک مستقیم سمت زن گریون رفت.
_ بابت اتفاقی که براتون افتاده متاسفم...تمام تلاشمونو میکنیم.
با لحنی که هیچ همدردی توش حس نمیشد گفت و با دیدن قیافه زن ابروهاش بالارفت.
خیلی براش آشنا بود...میخواست بپرسه کجا دیدتش ولی زمان مناسبی نبود پس سمت اتاق بچه راه افتاد.
ویلیام با دقت مشغول گشتن دنبال رد دیانای شد و شرلوک نگاه کلی به اتاق انداخت.
هیچ اثری از تقلا دیده نمیشد پس پسرشون با زبون خوش دنبال یارو راه افتاده بود.
با دیدن کمد اسباب بازی سمت مردی که حدس میزد پدر بچه باشه چرخید.
_اسباب بازی موردعلاقش چی بود؟
_ آه...خب...جیمی عاشق عروسک آیرون من بود...
سری تکون داد و با پیدا نکردن اون اسباب بازی زیر لب زمزمه کرد: قتل نیست...یه سارق مهربون داریم..
مادر بچه از حال رفت و ویلیام به جای شرلوک مشغول توضیح به پدر بچه شد :
_ از اونجایی که سارق تحت نظرش داشته و اسباب بازی مورد علاقشو با خودش برده احتمال اینکه بلایی سر جیمی بیاره کمه...کسی هست که بخواد ازتون اخاذی کنه...یا انتقام بگیره؟
YOU ARE READING
Lunatic Blonde
Fanfictionبه دنبال انتقامی که تنها دلیل زنده موندنش بود و بهش امید میداد. و مزاحمی که مجبور به تحملش بود. شاید یه روزی از شرش خلاص میشد...ولی نه به این راحتی! قسمتی از متن : " اینکه یه قاتل انقدر بهم نزدیک شده باشه؟...آره...هیجان انگیزه...یه مجرم با هوشی مثل...