چند دقیقه ای میشد که خورشید غروب کرده بود ولی اون سه نفر هنوز تصمیم نداشتن اداره رو ترک کنن.شرلوک میدونست حال ویلیام بد بود...با اینکه زیاد پاپیچ نشد ولی واضح بود ویلیام سر اون پسربچه دچار شوک شد.
مطمئن بود تویگذشته تجربهی تلخی داشته و با اتفاقی که افتاد خاطرات اون روز براش تداعی شده بود.
نفس عمیقی کشید و نیم نگاهی بهش انداخت.
همکارش همچنان به قهوه روی میز خیره بود و حالا بتی هم با قیافه مشکوک بهشون نگاه میکرد.
رو به دختر روبهروش لب زد : نمیخوای برگردی؟
_ منتظر آیرینم.
بتی با آروم ترین لحن ممکن جوابشو داد و وقتی ویلیام خیلی یهویی سرشو بالا آورد جفتشون نفسشونو تو سینه حبس کردن.
پسر موبلوند دستی به چشمای خستش کشید...داشت خوابش میگرفت و این چیز خوبی نبود.
_ هی...
سمت شرلوک چرخید و با لحن خستش ازش پرسید : میری خونه؟
_ اره...چطور؟
_ پس من امشبو تو اتاقت میمونم.
شرلوک خواست چیزی بپرسه که با دیدن قیافهی داغونش ابروهاش بالا رفت.
_ مطمئنی خوبی؟تب نداری؟
دستشو روی پیشونیش گذاشت ولی همه چی طبیعی بود.
_ فقط...نیاز دارم...بخوابم...
ویلیام با لحن گیجی گفت و بزور خودشو سمت طبقه بالا کشید.
_ میخوای پیشت بمونم؟
_ استراحت کنم درست میشه...عادتمه.
ویلیام از اون سمت سالن جوابشو داد و صدای کوبیدن در توی گوششون پیچید.
بتی و شرلوک نگاهی به هم انداختن و همون لحظه آلبرت و آیرین سر رسیدن.
_ دیر کردین.
بتی با نگرانی پرسید و آلبرت کت بارونیشو از تنش درآورد.
_ درگیر کارای آقای اشمور بودیم...بعدشم که بارون گرفت.
آیرین خسته و کوفته روی صندلی لم داد و انگشتشو سمت شرلوک گرفت.
_ موتورو من میبرم...باید بتی رو هم برسونم.
_ بیخود...دفعه پیش دست تو بود.
_ رفتم واسه جنابعالی ناهار بگیرم...نوبتم محفوظه...
کمکم بحث بینشون بالا گرفت و بتی با تعجب سمت آلبرت چرخید.
رییس پلیس سری به نشونهی تاسف تکون داد.
_ این دوتا باهم یه موتور خریدن که همیشه سرش دعوا دارن...یه چیز گرم بهم میدی؟
بتی خندهی کوتاهی کرد و همینکه رفت براش یه چیزی درست کنه چشمش به کتاب روی میز افتاد.
YOU ARE READING
Lunatic Blonde
Fanfictionبه دنبال انتقامی که تنها دلیل زنده موندنش بود و بهش امید میداد. و مزاحمی که مجبور به تحملش بود. شاید یه روزی از شرش خلاص میشد...ولی نه به این راحتی! قسمتی از متن : " اینکه یه قاتل انقدر بهم نزدیک شده باشه؟...آره...هیجان انگیزه...یه مجرم با هوشی مثل...