در فلزی با صدای بدی کنار رفت و فهمی درحالی که دستاشو بالا گرفته بود آروم وارد اتاق شد.
و پشت سرش مایکی که اسلحهی نقرهایشو روی گردنش گذاشته بود.
_ آلبرت؟
با دیدنش اسمشو صدا زد و رئیس پلیس با زحمت تونست بشینه.
دستشو روی سینش گذاشت و به سختی شروع به حرف زدن کرد : فهمی...بگو پادزهرش چیه...
دخترک با لبخند بهش خیره شد : پادزهری درکار نیست.
مایکی اسلحشو بیشتر به گردنش فشار داد و کنار گوشش غرید : بزور جلوی خودمو گرفتم دختر...یا حرف میزنی یا جنازت اینجا میمونه.
آب دهنشو قورت داد و بهش خیره شد : دیگه تاثیری نداره...وقت زیادی گذشــ...آخ!
مایکی موهای سرشو کشید و داد زد : بگو کجاست!
_ ندارمش...اینجا ندارم...پادزهرش شات آلرژیه.
آلبرت با نفسی که سنگین شده بود چشمای لرزونشو بست و صدای ضامن اسلحهی مایکی باعث شد داد بزنه : نکشش!
حجوم مادهای توی گلوش حس کرد و چند قطره خون از دهنش روی لباسش ریخت.
مایکرافت کلافه دستشو بالا برد و با ضربهای که به گردن دختر زد بدن بیهوشش رو روی زمین انداخت.
با عجله سمتش اومد و آلبرت با دیدنش نفسی گرفت : دیر رسیدی.
_ زودباش.
بزور از جاش بلند شد و با تکیه به مرد کنارش از اون ساختمون قدیمی بیرون زدن.
_ فرد!
مایکی با تمام توانش صداش زد و چند لحظه بعد فرد با جلیقهی ضد گلولش از وسط درگیری سمتشون اومد.
_ رئیس!
دیدن وضعیت وخیم آلبرت باعث شد خشکش بزنه.
_ چیزی نیست...خوبم...
_ مایکرافت...ماشینا بخاطر گلولهها پنجر شده...برای آمبولانس هم اول باید درگیری تموم شه!
فرد با لحن مضطربی گفت و مایکی نفس کشیدن یادش رفت...ولی وقت برای تلفکردن نبود.
_ بگو نیروی کمکی بفرستن...من میبرمش.
فرد سری به نشونهی تایید تکون داد : بقیشو بسپر به ما.
سمت آلبرت چرخید و با دیدن صورت بیحالش تکونش داد.
_ صدامو میشنوی؟
نفسی که با درناک ترین حالت به ریههاش میرفت حبس کرد و سرشو به نشونهی تایید تکون داد.
_ وقت نداریم آلبرت...بیا رو کولم.
بهترین راه همین بود چون حتی نمیتونست سرشو نگهداره.

YOU ARE READING
Lunatic Blonde
Fanfictionبه دنبال انتقامی که تنها دلیل زنده موندنش بود و بهش امید میداد. و مزاحمی که مجبور به تحملش بود. شاید یه روزی از شرش خلاص میشد...ولی نه به این راحتی! قسمتی از متن : " اینکه یه قاتل انقدر بهم نزدیک شده باشه؟...آره...هیجان انگیزه...یه مجرم با هوشی مثل...