PART 71

156 20 40
                                        

در فلزی با صدای بدی کنار رفت و فه‌می درحالی که دستاشو بالا گرفته بود آروم وارد اتاق شد.

و پشت سرش مایکی که اسلحه‌‌ی نقره‌ایشو روی گردنش گذاشته بود.

_ آلبرت؟

با دیدنش اسمشو صدا زد و رئیس پلیس با زحمت تونست بشینه.

دستشو روی سینش گذاشت و به سختی شروع به حرف زدن کرد : فه‌می...بگو پادزهرش چیه...

دخترک با لبخند بهش خیره شد : پادزهری درکار نیست.

مایکی اسلحشو بیشتر به گردنش فشار داد و کنار گوشش غرید : بزور جلوی خودمو گرفتم دختر...یا حرف میزنی یا جنازت اینجا میمونه.

آب دهنشو قورت داد و بهش خیره شد : دیگه‌ تاثیری نداره...وقت زیادی گذشــ...آخ!

مایکی موهای سرشو کشید و داد زد : بگو کجاست!

_ ندارمش...اینجا ندارم...پادزهرش شات آلرژیه.

آلبرت با نفسی که سنگین شده بود چشمای لرزونشو بست و صدای ضامن اسلحه‌ی مایکی باعث شد داد بزنه : نکشش!

حجوم ماده‌ای توی گلوش حس کرد و چند قطره خون از دهنش روی لباسش ریخت.

مایکرافت کلافه دستشو بالا برد و با ضربه‌ای که به گردن دختر زد بدن بیهوشش رو روی زمین انداخت.

با عجله سمتش اومد و آلبرت با دیدنش نفسی گرفت : دیر رسیدی.

_ زودباش.

بزور از جاش بلند شد و با تکیه به مرد کنارش از اون ساختمون قدیمی بیرون زدن.

_ فرد!

مایکی با تمام توانش صداش زد و چند لحظه بعد فرد با جلیقه‌ی ضد گلولش از وسط درگیری سمتشون اومد.

_ رئیس!

دیدن وضعیت وخیم آلبرت باعث شد خشکش بزنه.

_ چیزی نیست...خوبم...

_ مایکرافت...ماشینا بخاطر گلوله‌ها پنجر شده...برای آمبولانس هم اول باید درگیری تموم شه!

فرد با لحن مضطربی گفت و مایکی نفس کشیدن یادش رفت...ولی وقت برای تلف‌کردن نبود.

_ بگو نیروی کمکی بفرستن...من میبرمش.

فرد‌ سری به نشونه‌ی تایید تکون داد : بقیشو بسپر به ما.

سمت آلبرت چرخید و با دیدن صورت بیحالش تکونش داد.

_ صدامو میشنوی؟

نفسی که با درناک ترین حالت به ریه‌هاش میرفت حبس کرد و سرشو به نشونه‌ی تایید تکون داد.

_ وقت نداریم آلبرت...بیا رو کولم.

بهترین راه همین بود چون حتی نمیتونست سرشو نگه‌داره.

Lunatic BlondeWhere stories live. Discover now