PART 24

145 26 16
                                    

خورشید داشت غروب میکرد و اون دوتا چند دقیقه‌ای بود که توی اون اتاق، ساکت و آروم نشسته بودن.

الیوت نفس عمیقی کشید.

_ من جونمو به خطر ننداختم تا اینجا غروبو تماشا کنیم!

_ چه بد...اینبار غروب خیلی تماشاییه.

پسری که خون رگش روی بازوش خشک شده بود خنده‌ی کوتاهی کرد.

_ واقعا نمیخوام انقدر ازم متنفر باشی سرهنگ...

همین که حرفش تموم شد آلبرت چنگ محکمی به لباسش زد و سمت خودش کشیدش.

_ حالمو به هم میزنی الیوت...طوری که میخوام همینجا بکشمت...ازت متنفر نباشم؟تو اون بچه‌ای که بالای سر مادر سوختش زار میزد و دختری که نصف صورتشو از دست داد ندیدی تا حتی بیشتر از من از خودت متنفر باشی...تنها دلیلی هم که اینجام چون میدونم چه روانی هستی و نباید بزارم یه فاجعه‌ی جدید درست کنی!

الیوت با چشمایی که هیچی نمیشد ازش فهمید چند لحظه بهش خیره شد و شروع کرد خندیدن.

بلند و دیوانه وار میخندید و به موهای سرش چنگ میزد.

_ گفتم که...هیچکس از همون اول هیولا بدنیا نمیاد...

میون خنده های بلندش گفت و یهویی سمتش حمله کرد.

آلبرت نتونست هیچ واکنشی نشون بده و با کوبیده شدن سرش روی زمین چشماشو از درد روی هم فشار داد.

_ بچه‌ای که بالای سر مادرش زار میزد؟فرق من با اون چی بود؟ منم داشتم بالای سر جنازه تیکه تیکه شدش داد میزدم...پس چرا کسی صدای منو نشنید؟مگه من بچه نبودم؟

الیوت از بین دندونای چفت شده‌ش غرید و آلبرت با دیدن رگه های قرمز چشماش مات و مبهوت بهش خیره شد.

_ دختری که صورتش سوخت؟چرا کسی برادرمو نگفت که چشماشو از کاسه درآوردن و تک تک استخوناشو شکستن؟فکر میکنی چی باعث شد من به این کثافتی که هستم تبدیل بشم؟

نفس نفس میزد و با خشمی که تمومی نداشت حرفاشو روی صورت آلبرت میکوبید.

_ مگه کسی توی این دنیا هست که بخواد همچین هیولایی باشه؟؟

با تمام توانش داد زد و مشت محکمش رو کنار صورتش روی زمین کوبید...انقدر محکم که آلبرت حس کرد صدای خورد شدن استخونش رو شنید.

بلاخره آروم شد و به چشمای شوکه شده‌ش نگاه کرد...

دوباره همون حس مضخرف سراغش اومد و دست خونیشو روی صورت آلبرت کشید.

_ وقتی یه آدم توی زندگیت داری که حاضری برای محافظت ازش خودتم قربانی کنی...دیگه مهم نیست یه نفر یا یه شهر...حاضری کل دنیا رو براش بسوزونی و خودت هم توی آتیش بزرگش نابود شی‌...

Lunatic BlondeWhere stories live. Discover now