PART 75

101 15 31
                                    

وارد خونه‌ی قدیمیش شد و با دیدن وضعیتش خشکش زد.

_ میبینم از دوری پسرت نهایت لذت رو میبری!

شارون با شنیدن صداش با بغض بسته‌ی بزرگ چیپس توی بغلشو کنار بقیه‌ی خوراکیا پرت کرد.

_ افسردگی من این مدلیه!

با لحن لرزونش غرید و کاراگاه با خنده محکم بغلش کرد.

_ دلم برات تنگ شده بود.

_ جرئت داری دوباره غیبت بزنه!

با دلتنگی صورتشو به سینه‌ی شرلوک فشار داد و کارآگاه به خونه‌ی داغونش خیره شد.

شارون میتونست کیلومترها ازش دور بمونه به شرطی که مطمئن میشد جای پسرش امن و راحته...ولی این مدتی که توی بی‌خبری سپری میکرد نشون میداد چقدر اذیت شده.

_ خب؟چی رو از دست دادم؟

_ نامه‌های تهدید امیز پدرت و شوخی های بیمزه‌ی جک؟

کتشو از تنش درآورد و روی کاناپه دراز کشید : منظورم چیزای مهمه!

شارون پوزخندی زد : تهدید زندگیت چیز مهمی نیست؟

_ برای تو آره...ولی برای من نه.

با نیشخند جواب داد و دیدن قیافه‌ی ناراحتش باعث شد جا بخوره.

صرفا بخاطر رفع نگرانیش اینطوری حرف میزد ولی بنظر میرسید شارون دوران سختی رو گذرونده بود.

_ بیخیال مامان...

_ قضیه جدیه شرلوک.

اینبار اخمی کرد و چشماشو روی هم فشار داد.

_ اونجوری نگام نکن...میخوای انقدر بمونم اینجا تا تا موهام رنگ دندونام شه؟

شارون نتونست جلوی خندشو بگیره: آخرش کار خودتو میکنی...ولی من واقعا ترسیدم شرلوک...هلمز بزرگ دیگه زنده نیست و مورلند هرکاری که بخواد انجام میده تا اون ثروتو از چنگت در بیاره.

چند لحظه بهش خیره شد و در جواب نفس کلافه‌ای کشید.

_ باید از مایکی بپرسم ذره‌ای به زندگی من اهمیت میده که منو توی همچین وضعیتی انداخته؟

_  به زندگیت اهمیت میده که تورو توی همچین وضعیتی انداخته.

شارون با لحن جدی گفت و روی کاناپه‌ی روبه‌روش نشست.

سیگاری روشن کرد و خیره بهش ادامه‌ داد : اگه اون ارثیه دست تو نمیوفتاد فردای روزی که پدربزرگت مرد نوبت تو هم میرسید...تو اونو نمیشناسی شرلوک...هیچوقت فرصتش نبود بتونی بفهمی به چی فکر میکنه و میخواد چیکار کنه...

_ هرکاری که میخواست بکنه انگار زیادی لفتش داده.

_ اینبار تونستی اتفاقی از دستش دربری...همش بخاطر ویلیام بود ولی از این به بعد باید حواستو بیشتر جمع کنی.

Lunatic BlondeWhere stories live. Discover now