PART 39

83 17 14
                                    

با صدای زنگ در خونش دستی به لباس ابی رنگش کشید و کیفشو برداشت.

احتمال میداد ویلیام اومده باشه دنبالش ولی با دیدن آلبرت با تعجب خندید.

_ رئیس پلیس پر مشغله اینجا چیکار میکنه؟

آلبرت با خستگی آهی کشید : همین اطراف بودم...تو ماشین منتظرتم.

همینکه خواست برگرده دوباره سمتش چرخید: کتاب موردعلاقتم با خودت بیار.

ابروهای بتی از تعجب بالا پرید : کتاب؟چرا؟

_ آخر شب کتابخونی داریم.

اولین چیزی که به ذهنش اومد گفت و دختر روبه‌روش در یک ثانیه رنگش‌ پرید ولی به روی خودش نیاورد.

کتابخونی آخر شب؟حتی تو فیلما هم همچین چیزی ندیده بود!

آلبرت درحالی که از دیدن حالتای بتی سرگرم شده بود توی ماشین منتظر موند.

خسته تر از اونی بود که حوصله‌ی مهمونی داشته باشه ولی چاره ای نداشت...مطمئن بود اتفاق بزرگی قرار بود بیوفته...دعوت شدن هلمز و پسراش اصلا تصادفی بنظر نمیومد.

با رسیدن به مقصدشون بتی با ذوق به عمارت بزرگ خیره شد و همینکه خواست از ماشین پیاده بشه شخص دیگه ای درو باز کرد.

با تعجب به دستی که سمتش دراز شده بود نگاه کرد و با کمک مرد جوون پیاده شد.

_ خیلی خوش اومدین بانو.

لبخندی زد و همینکه برگشت آلبرت بازوشو سمتش گرفت.

دستشو دورش حلقه کرد و با نفس عمیقی که کشید درای چوبی باز شدن.

آدمای زیادی توی سالن بودن...انقدر زیاد که بتی با دیدنشون نفسش توی سینه حبس شد‌...حتی یه گروه نوازنده داشتن آهنگ میزدن!

مطمئن بود از چشماش قلب و ستاره میریخت بیرون.

آلبرت به صورت دختر کنارش خیره شد...انقدر محو اطرافش بود که قیافه های زوم شده روی خودشو نمیدید.

آیرین درحالی که توی نقطه کور نشسته بود و هیچ دیدی به ورودی سالن نداشت با بیحوصلگی تمام برای بار چندم از پیشخدمت نوشیدنی گرفت.

_ هی باند...

_ هوم؟

موران گردنشو کج کرد و با دیدن بتی و آلبرت نیشخندی زد.

_ انگار آلبرت از دوست دخترش رونمایی کرده...چقدرم شبیه دختر موردعلاقته!

شاخکاش تیز شدن و صورتشو بالا گرفت : ها؟؟

_ همون دختره...صاحب کافتون.

_ بتی؟؟شوخی میکنی!...

چند لحظه مکث کرد و دوباره به حرف‌اومد: ولی شوخیای تو انقدر بینمک نیستن.

Lunatic BlondeWhere stories live. Discover now