PART 41

93 15 9
                                    

چشماشو روی هم فشار داد و با صدای آیرین که حالشو میپرسید دستشو روی سرش گذاشت.

_ مغزم داره ذوب میشه.

آیرین شونه هاشو گرفت و کمکش کرد آب نارگیلی که براش آورده بود بنوشه.

_ شب بخیر...

با صدایی که شنید سرشو بالا گرفت و با قیافه سوالی بهش خیره شد.

_ میتونم اسمتو بپرسم؟

آیرین با تعجب خواست چیزی بگه که بتی با تکیه بهش از جاش بلند شد و دستشو سمتش گرفت : هادسون...بتی هادسون.

زن میانسال با رضایت باهاش دست داد : مورنته.

بتی بدون اینکه چیزی بگه منتظر بهش خیره شد و زن روبه‌روش کارتی رو سمتش گرفت: استعداد خوبی داری خانم هادسون...خوشحال میشم کمکت کنم.

مستی اجازه تمرکز بهش نمیداد پس فقط ازش تشکر کرد و بعد از رفتنش سمت آیرین چرخید : چی نوشته؟

_ بتی...این...ابی روده! همون استودیوی بیتلز!

آیرین با دیدن نوشته های روی کارت با خوشحالی گفت و بتی زیر لب مشغول هذیون گفتن شد.

_ چرا الان باید مست باشی؟؟این بهترین اتفاق زندگیته!

آیرین دوباره با ذوقی که نمیتونست مخفیش کنه گفت و دختر روبه‌روش با چشمای بسته جواب داد : بهترین اتفاق زندگیم؟

_ دقیقا...همچین فرصتی راحت گیر آدم...

حرفش ناتموم موند وقتی بتی به پشت موهای کوتاهش چنگ زد و مشغول بوسیدنش شد.

با چشمای متعجب درحالی که دخترک مست وزنشو روش انداخته بود یه دستشو به میز کنارش تکیه داد تا از افتادنشون جلوگیری کنه و با دست دیگش سعی کرد بین خودشون فاصله بندازه.

بلاخره بعد از چند لحظه بتی با حال خمارش ازش جدا شد و دستشو به پشت گردنش کشید : بهترین اتفاق زندگی من تویی...بهتر از این قرار نیست اتفاق بیوفته.

نفس حبس شده‌شو آزاد کرد و با بیچارگی بهش خیره شد.

_ هیچوقت نباید مست کنی.

بتی لباشو روی هم فشار داد و چشماشو نازک کرد...انگار آیرین علاقه‌ای به بوسیدنش نداشت و دفعه قبلی هم بخاطر شرایط عجیبشون مجبور شده بود!

افسر جوون با تعجب به چشمایی که نم اشک توشون معلوم بود خیره شد و بازوشو گرفت : گریه میکنی؟

_ درد میکنه...

_ سردرد داری؟بازم آبمیوه میخوای؟

_ قلبم درد میکنه.

نفس خسته‌ای کشید. اگه بتی شروع به گریه زاری میکرد وضعیت خوبی نمیشد پس شونه هاشو گرفت و مجبورش کرد سمت اتاقای طبقه بالا راه بیوفته.

Lunatic BlondeWhere stories live. Discover now