دستشو روی بدن دردمندش گذاشت و با حس سوزشی که توی سینش بود غرید : جرئت نکن چیزی بهشون بگی! نمیخوام لوئیس دوباره مشکل خواب پیدا کنه.
_ پس بهتره دنبال یه بهونهی خوب باشی.
مایکی با لحن خستهای گفت و روی صندلی نشست.
_ یه سر رفتیم تعطیلات تا حال و هوامونو عوض کنیم.این چطوره؟
نتونست جلوی خندشو بگیره و دستشو روی پیشونیش گذاشت.
آلبرت هنوزم بخاطر اثر اون دارو درد داشت ولی مثل همیشه جوری رفتار میکرد که انگار اتفاق خاصی نیوفتاده.
پرستار داخل اتاق شد و بعد از چک کردن وضعیتش به حرف اومد : چیزی نیاز ندارین؟ آقای موریارتی؟
_ مورفین...یه عالمه!
_ متاسفانه با داروهاتون تداخل داره.
کلافه آهی کشید و با رفتن پرستار چشماشو روی هم فشار داد.
_ چرا انقدر زود بهوش اومدم؟
زیرلب با کلافگی زمزمه کرد و مایکی بعد از چند لحظهی کوتاه کنار تختش نشست.
خوب میدونست چطوری باید آرومش کنه.
دستاشو بالا برد و انگشتاشو بین موهای قهوهایش کشید.
آلبرت عاشق این کار بود...عادتی که مایکی به خوبی میشناخت ولی زیاد انجامش نداده بود.
وقتایی که هنوز سنی نداشتن و اون مجبورش میکرد چند دقیقه موهاشو نوازش کنه تا سردرد و بیخوابیش برطرف شه.
بهونه بود یا نه نمیدونست ولی مایکی اون لحظه هایی که به چهرهی خوابیدش خیره میشد دوست داشت...با اینحال چرا تا مجبور نمیشد انجامش نمیداد؟
تمام اون مدت، تمام کارایی که باهم انجام میدادن بخاطر اصرارهای آلبرت بود درحالی که خودش هم ازشون لذت میبرد.
نمیتونست اعتراف کنه چون فکر میکرد هرچی بینشون بود فقط هوس دوران نوجوونی بوده.
فکر میکرد هرچه زودتر، قرار بود ازش خسته شه و ترکش کنه.
پس مثل یک احمق به تمام معنا، چون تحمل همچین چیزی رو نداشت خودش پیشدستی کرد و قبلاز اینکه دلش بشکنه،قبل از اینکه هر روزش با فکر به حرف و کارای احتمالیش برای ترک کردنش جهنم شه، تصمیم گرفت بیشتر از این خودشو درگیرش نکنه...چون کل زندگیش حول محور اون میچرخید.
اینکه آلبرت بخواد ترکش کنه...غیرقابل تحمل بود...پس خودش اون کسی شد که رابطهی بیعنوانشون رو تموم کنه و تا آخر عمر با توهم اینکه اون هنوزم دوسش داشت و هنوزم داره، زندگی کنه.
به همین سادگی!
وقتی بهش گفت داره نامزد میکنه فقط منتظر بود مرد روبهروش جلوشو بگیره تا بفهمه اون چه فکری درمورد خودشون داره.
YOU ARE READING
Lunatic Blonde
Fanfictionبه دنبال انتقامی که تنها دلیل زنده موندنش بود و بهش امید میداد. و مزاحمی که مجبور به تحملش بود. شاید یه روزی از شرش خلاص میشد...ولی نه به این راحتی! قسمتی از متن : " اینکه یه قاتل انقدر بهم نزدیک شده باشه؟...آره...هیجان انگیزه...یه مجرم با هوشی مثل...