بتی تا حالا هیچ تجربهی دردناک عصبی نداشت...تا امروز.
امروزی که از صبح یه حس عجیبی توی بدنش پیچیده بود...حس میکرد یه چیزی مدام توی شکمش تکون میخورد و قفسهی سینش فشرده میشد.
چیز خاصی نبود تا وقتی که داشت تشدید میشد.
اولش با خودش فکر کرد ناراحتی معده یا حتی درد استخونه چون شب قبلش عادت بدش برگشت و مثل جنین توی خودش پیچید و خوابید...
اشتهاشو به کل از دست داده بود و تنها چیزی که تونسته بود بخوره یه لیوان شیر بود.
چند روز بود حتی یه کلمه هم با آیرین حرف نزده بود؟
اونم سر یه کیس ساده!
ظاهرا ایرین اصلاتفهمیده بود که دلیل رفتاراش نه بخاطر اون بوسه بوده نه بخاطر هیچ چیز دیگهای.
دلیلش فقط و فقط نابود کردن پناهگاه امنش بود.
آیرین با بیرحمی جایی که روحش میتونست ارامش بگیره از بین برده بود.
افسر جوون تنها کسی بود که تمام ترساش کنارش ازبین میرفت...حقارت، ضعف و آسیب دیدن...هیچ کدومشون کنارش ظاهر نمیشدن و حالا...آیرین خودش تبدیل به کسی شد که همهی اینارو باهم بهش تزریق کرد.
لباشو از عصبانیت روی هم فشار داد.
چطور میتونست انقدر عادی به زندگیش برسه وقتی همچین بلایی سرش آورده بود؟
اصلا این چندوقته کجا بود؟
حتی لیاقت یه معذرت خواهی هم نداشت؟
با خودش فکر کرد و حس سرگیجه باعث شد سر جاش وایسه.
اون حس عجیبی که از صبح باهاش بود کم کم داشت تشدید میشد و بتی هیچ ایدهای نداشت دلیلش چی میتونست باشه.
ضربان قلبش بالا رفته بود...یه چیزی توی دلش تکون میخورد...سرش گیج میرفت و نمیتونست تمرکز کنه.
و چیزی که بیشتر از هرچیزی میتونست حسش کنه وحشتِ از دست دادن کنترلش بود...
فاجعههای احتمالی یکی یکی به ذهنش هجوم میاوردن.
اگه تشنج میکرد...؟
یا تکلمشو از دست میداد...؟
یا حتی مغزش از کار میوفتاد و دیوونه میشد؟حتی نفس کشیدن هم یادش رفته بود.
به کانتر تکیه داد و نفس عمیقی کشید ولی یه چیزی تنفسشو سخت کرده بود.
دستشو مشت کرد و به قلبش فشار آورد...چه اتفاقی داشت میوفتاد؟
با دیدن قامت کسی که حتی نمیتونست تشخیص بده کیه سمتش برگشت و لب زد : کمک...
ویلیام با دیدن وضعیتش سریع کانترو دور زد و کنارش نشست.
_ نفسم...بالا...نمیاد...
YOU ARE READING
Lunatic Blonde
Fanfictionبه دنبال انتقامی که تنها دلیل زنده موندنش بود و بهش امید میداد. و مزاحمی که مجبور به تحملش بود. شاید یه روزی از شرش خلاص میشد...ولی نه به این راحتی! قسمتی از متن : " اینکه یه قاتل انقدر بهم نزدیک شده باشه؟...آره...هیجان انگیزه...یه مجرم با هوشی مثل...