_ چند ماهته؟
شارون روبه زن باردار پرسید و خواست سیگار روشن کنه ولی منصرف شد.
_ شش ماه.
ابروهاش بالا رفت و نگاهی به هیکلش انداخت.
_ میخواستی پاشنه های کفشت رو با ماه بارداریت ست کنی؟ شش سانت با شش ماه.
زن باردار شروع کرد خندیدن و با دیدن قیافه جدیش معذب ساکت شد.
_ نه اینکه ده بیست تا بچه داشته باشم ولی باید مراقب باشی...بخاطر خودت.
نوشیدنیشو سر کشید و از طعم گسش اخمی کرد.
_ بدن میتونه هر چند تا میخواد بچه بیرون بده ولی بچه...فقط یه بچس!
_ خودت مادر شدی؟
_ یکی...بزور.
البته منظورش از بزور چیز دیگهای بود...ولی چه اهمیتی داشت بقیه چی فکر میکردن؟
_ حتما سخت بوده...پسر یا دختر؟
زن باردار ازش پرسید و شارون با سرش به شرلوک که چند متر اونطرف تر با پیرمردا گپ میزد اشاره کرد: اون شازده پسرمه.
چشمای زن روبهروش گرد شد : خیلی جوون موندی!
_ چون هیچ مردی تو زندگیم نبود.
با خنده گفت و اشاره نکرد دلیلش باردار شدن توی سن کم بود.
_ مطمئنی دلیلش فقط همینه؟
با صدای مورلند ابروهاش بالا پرید و سرشو سمتش چرخوند.
بعد از سال های خیلی زیادی دوباره از نزدیک میدیدش.
لبخند آرومی زد و مرد کنارش دوباره ادامهداد : انگار واسه مردا هم صدق میکنه...هرکسی تو سن و سال جک یه پاش لب گوره...
زن باردار شروع کرد خندیدن و شارون گیلاس خالیشو روی میز گذاشت.
هیچ ایدهای نداشت پدر شرلوک به چه دلیلی اطرافش میپلکید.
_ خیلی وقته ندیدمت.
خیره به چشمای مرد روبهروش گفت و به ستون پشت سرش تکیه داد.
_ مدت زیادی شده شارون...ولی هیچ تغییری نکردی.
_ همونطور که گفتم...مرد کمتر روان آرومتر.
شارون نیم نگاهی به مادر مایکی که مثل یه ملکه واقعی با بقیه خوش و بش میکرد انداخت و لبخندی زد.
_ یه دلیل قانع کننده بهم بده که کنار همسر دوست داشتنیت نیستی و اینجا وایسادی.
مورلند خیره بهش خونسرد نوشیدنیشو نوشید.
_ هنوزم مثل قبل زیبایی...و جسور.
دستش دور گیلاس شیشهای سفت شد و لبخند عصبیزد.
![](https://img.wattpad.com/cover/332695660-288-k870404.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Lunatic Blonde
Fanficبه دنبال انتقامی که تنها دلیل زنده موندنش بود و بهش امید میداد. و مزاحمی که مجبور به تحملش بود. شاید یه روزی از شرش خلاص میشد...ولی نه به این راحتی! قسمتی از متن : " اینکه یه قاتل انقدر بهم نزدیک شده باشه؟...آره...هیجان انگیزه...یه مجرم با هوشی مثل...