PART 40

101 18 19
                                    

_ چند ماهته؟

شارون روبه زن باردار پرسید و خواست سیگار روشن کنه ولی منصرف شد.

_ شش ماه.

ابروهاش بالا رفت و نگاهی به هیکلش انداخت.

_ میخواستی پاشنه های کفشت رو با ماه بارداریت ست کنی؟ شش سانت با شش ماه.

زن باردار شروع‌ کرد خندیدن و با دیدن قیافه جدیش معذب ساکت شد.

_ نه اینکه ده بیست تا بچه داشته باشم ولی باید مراقب باشی...بخاطر خودت.

نوشیدنیشو سر کشید و از طعم گسش اخمی کرد.

_ بدن میتونه هر چند تا میخواد بچه بیرون بده ولی بچه...فقط یه بچس!

_ خودت مادر شدی؟

_ یکی...بزور.

البته منظورش از بزور چیز دیگه‌ای بود...ولی چه اهمیتی داشت بقیه چی فکر میکردن؟

_ حتما سخت بوده...پسر یا دختر؟

زن باردار ازش پرسید و شارون با سرش به شرلوک که چند متر اونطرف تر با پیرمردا گپ میزد اشاره کرد: اون شازده پسرمه.

چشمای زن روبه‌روش گرد شد : خیلی جوون موندی!

_ چون هیچ مردی تو زندگیم نبود.

با خنده گفت و اشاره نکرد دلیلش باردار شدن توی سن کم بود.

_ مطمئنی دلیلش فقط همینه؟

با صدای مورلند ابروهاش بالا پرید‌ و سرشو سمتش چرخوند.

بعد از سال های خیلی زیادی دوباره از نزدیک میدیدش.

لبخند آرومی زد و مرد کنارش دوباره ادامه‌داد‌ : انگار واسه مردا هم صدق‌ میکنه..‌.هرکسی تو سن و سال جک یه پاش لب گوره...

زن باردار شروع کرد خندیدن و شارون گیلاس خالیشو روی میز گذاشت.

هیچ ایده‌ای نداشت پدر شرلوک به چه دلیلی اطرافش میپلکید.

_ خیلی وقته ندیدمت.

خیره به چشمای مرد روبه‌روش گفت و به ستون پشت سرش تکیه‌ داد.

_ مدت زیادی شده شارون...ولی هیچ تغییری نکردی.

_ همونطور که گفتم...مرد کمتر روان آرومتر.

شارون نیم نگاهی به مادر مایکی که مثل یه ملکه واقعی با بقیه خوش و بش میکرد انداخت و لبخندی زد.

_ یه دلیل قانع کننده بهم بده که کنار همسر دوست داشتنیت نیستی و اینجا وایسادی.

مورلند خیره بهش خونسرد نوشیدنیشو نوشید.

_ هنوزم مثل قبل زیبایی...و جسور.

دستش دور گیلاس شیشه‌ای سفت شد و لبخند عصبی‌زد.

Lunatic BlondeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora