_ اوضاع خیلی بهتره...ولی مشکل غذاخوردنم سرجاشه...خوابیدن هم که نیازی به گفتن نداره...فقط همین دوتا.
آروم زمزمه کرد و با جوابی که شنید روی اون کاناپه راحتی تکون خورد.
_ فقط اینا نیست بتی...خوب میدونی نتیجهی یه چیز بزرگتره.
آهی کشید و دستشو روی پیشونیش گذاشت.
_ حس میکنم قرار نیست درست بشه.
زن روبهروش لبخندی زد : همینکه اینجایی و با من حرف میزنی نشون میده هنوزم یه امید کوچیک توی قلبت هست...و ما قراره بزرگترش کنیم.
دفترچهی توی دستشو ورق زد و ادامهداد : حالا بریم سراغش...از جلسه قبلی چه کارایی انجام دادی؟
_ خب...تونستم برم همون خیابون...اولش به هم ریختم ولی وقتی کمی اون اطراف قدم زدم همه چی آروم بود.
_ خیلی خوبه که بتونی با محرکای ذهنت مواجه بشی...بیشتر برام بگو...چه حسی بهش داشتی؟
_ الان بیشتر مطمئنم کسی قرار نیست یهو دستشو جلوی دهنم بگیره!
خندید و دستاشو توی هم قفل کرد : و یکم خرید کردم تا خاطرهی خوبی که گفته بودی توش بسازم.
_ برای شروع عالیه...روتین روزانت چطور جلو میره؟
ناخودآگاه لبخندی زد : دوباره دارم توی کافهی مورد علاقم کار میکنم...
_ همون ادارهی پلیس؟انگار خیلی دوسش داری.
_ اونجا جاییه که خیلی حس امنیت میکنم...کلی پلیس اطرافمه!...و آیرین...وقتی جلو چشمامه و میبینم حالش خوبه خیالم راحت تره.
دکتر با حدس چیزی سریع پرسید : وقتایی که کنار آیرینی میتونی راحت غذا بخوری؟
چند لحظه فکر کرد و متعجب سرشو تکون داد : آره!...یادم نبود.
دکتر لبخندی زد : ادامه بده...پروژهی پیدا کردن سرگرمی و تجربهی چیزای جدید در چه حاله؟
_ آیرین وقتایی که کار خاصی نداریم مجبورم میکنه باهاش ورزش کنم و بهم دفاع شخصی یاد میده!
زن روبه روش جلوی خندهی متعجبش رو گرفت : نظر منو بخوای..عالیه!
_ جدی؟
_ تخلیهی احساسات درونی با ورزش خیلی راحت تره...و به خوبی میتونی خشم و نگرانی توی قلبتو باهاش دفع کنی...و راجع به مشکل غذا خوردنت...
دفترچهی توی دستشو ورق زد و عینکشو از چشماش برداشت : هیچ مشکل خاصی نداری...بی اشتهایی عصبیت باعث شده بدنت تمام تمرکزش رو توی آمادهباش بزاره...وقتی پیش آیرینی راحت تر غذا میخوری چون وقتی کنارشی آرامش بیشتری داری.
با تعجب به خودش اشاره کرد : پس...چیکار کنم؟
_ قرار نیست کاری کنی...با انجام کارای موردعلاقت روحیت بهتر میشه و وقتی با اتفاقایی که افتاده کنار بیای، بدنت به برنامهی قبلی برمیگرده...از اونجایی که سابقهی پانیک داشتی پس مطمئنم همش بخاطر اضطرابه.
YOU ARE READING
Lunatic Blonde
Fanfictionبه دنبال انتقامی که تنها دلیل زنده موندنش بود و بهش امید میداد. و مزاحمی که مجبور به تحملش بود. شاید یه روزی از شرش خلاص میشد...ولی نه به این راحتی! قسمتی از متن : " اینکه یه قاتل انقدر بهم نزدیک شده باشه؟...آره...هیجان انگیزه...یه مجرم با هوشی مثل...