قطره های سرد آب روی سرش میریخت و دخترک دستای لرزونشو پشت گردنش میکشید تا خونی که روش پاشیده بود پاک کنه.
_ بتی؟همه چی اوکیه؟
آیرین پشت در با صدای آرومی پرسید و بتی بیتوجه بهش دوباره دستشو روی گردنش فشار داد.
چرا پاک نمیشد؟
چندبار پشت سر هم با چشمایی که روی هم فشار میداد به پوست گردنش چنگ زد...دیدن اون قطره های قرمز رنگ باعث میشد صدای تیر و اون صحنه های وحشتناک براش تداعی بشه.
بلاخره چشماشو باز کرد و با دیدن دست قرمز رنگش با وحشت دستشو روی دهنش گذاشت.
_ بتی؟لطفا جواب بده...دارم نگرانت میشم.
خودشو به در رسوند و بازش کرد.
_ نمیتونم...بهش...دست بزنم...
بزور زمزمه کرد و آیرین شونههاشو گرفت تا پخش زمین نشه.
_ بیا...خودم کمکت میکنم.
آیرین با لحن پر آرامشی گفت تا به کم شدن لرزشش کمک کنه ولی ظاهرا هیچ تاثیری روش نداشت.
_ همینجا وایسا...
دوباره زمزمه کرد و صابون سفید رنگو به پشتش کشید.
_ حتی قرار نیست ردش بمونه...نگران نباش.
بتی بازی با دستشو قرار گذاشت و بعد از فروکش کردن اضطرابش با خجالت از کاری که کرده بود سرشو پایین انداخت.
آیرین زیرلب آروم آهنگ میخوند تا دختر کنارش حس راحتی کنه ولی خودش سر تا پا خیس شده بود...
_ اولین باری که اینهمه خون یه جا دیدم غش کردم...
دست پر از کفِش رو روی پوستش کشید و تا شونههاش ادامه داد...شاید یکم نوازش حالشو بهتر میکرد؟
_ نباید حسی مثل خجالت یا سرزنش داشته باشی...اینکه بدن و ذهنت همچین واکنشایی میده روال طبیعیشه...باید بهش زمان بدی تا با اتفاقای جدید کنار بیاد...
بلاخره بتی شروع کرد حرف زدن : از خودم متنفرم که هیچ کاری از دستم برنمیاد.
آیرین با شنیدن لحن تاریکی که تا بحال ازش ندیده بود ابروهاش بالا رفت.
_ شوخیت گرفته؟...کی دکمه اضطراری رو زد و معطلشون کرد؟
_ اینا هیچ فایده ای نداشت وقتی آخرش داشتم خودمو تسلیم میکردم چون میدونستم یه بیعرضم...
بتی با بغض ناراحت کنندهای جوابشو داد و آیرین نفسی گرفت تا چیز دیگهای نگه...فعلا نه وقت خوبی برای حرف زدن بود نه جای مناسبی.
فشاری به شونههاش آورد و سمت خودش چرخوندش : بیا موهاتم بشوریم و برگردیم...خودتو جمع کن دختر...اولین باره من میام خونت و قراره کلی خوش بگذرونیم.

STAI LEGGENDO
Lunatic Blonde
Fanfictionبه دنبال انتقامی که تنها دلیل زنده موندنش بود و بهش امید میداد. و مزاحمی که مجبور به تحملش بود. شاید یه روزی از شرش خلاص میشد...ولی نه به این راحتی! قسمتی از متن : " اینکه یه قاتل انقدر بهم نزدیک شده باشه؟...آره...هیجان انگیزه...یه مجرم با هوشی مثل...