کشوهای میز رو یکی یکی باز میکرد تا پاسپورتشو پیدا کنه ولی از همون اول میدونست چقدر احتمالش کم بود...
نفس عمیقی برای آروم کردن خودش کشید و گوشاشو تیز کرد تا قبل از اینکه کسی بفهمه به اتاق خودش برگرده.
_ لعنتی...
زیر لب زمزمه کرد و سمت کتابخونهی بزرگ دفتر پدرش راه افتاد.
تموم کتابای بین قفسه هارو کنار میزد تا شاید پیداش کنه ولی هیچ اثری نبود...اون اتاق مرتب تر و به طرز عجیبی خالی تر از چیزی بود که بنظر میومد!
با دیدن چیزی که هیچ انتظاری نداشت سرجاش وایساد و لبخندی از سر تعجب روی لباش نشست.
کتاب جدید لوئیس!
انقدر ذوق زده بود که همه چی یادش رفت و کتاب نسبتا ضخیم رو برداشت.
_ انتزاع...
زیر لب تیتر بزرگ روی جلدو زمزمه کرد و بازش کرد ولی با دیدن صفحاتش خشکش زد.
_ این دیگه چه کوفتیه...
ریموت کوچیکی که داخل صفحات جاسازی شده بود برداشت و با دقت نگاهش کرد.
یه دکمهی سبز روش بود و با اینکه خیلی دلش میخواست بفهمه با فشار دادنش چه اتفاقی میتونست بیوفته، ولی زیادی ریسکی بود.
کنترل کوچیکو توی جیب پشت شلوارش گذاشت و کتابو به قفسه برگردوند...کتابی که صفحاتش برش خورده بودن و نتونست حتی یه جمله از نوشتههای لوئیس بفهمه.
سمت اتاق خودش برگشت و همینکه درو باز کرد با دیدن مرد توی اتاق نفسش توی سینه حبس شد.
_ دنبال این میگشتی؟
پدرش با لبخند آرومی پاسپورتشو سمتش گرفت و بتی دستاشو پشت کمرش برد تا لرزششون معلوم نشه.
_ من تمام تلاشمو کردم بتی...تلاش کردم تا بتونم قبولت کنم...ولی قابل درک نیستی...زندگی افتضاحت چی داشت که اینجا نمیتونی پیداش کنی؟
_ شاید یکم آزادی؟
صدای خندهی بلند مرد بالا رفت و از صندلی بلند شد.
_ من میتونم هر کاری برات بکنم...هرچیزی که بخوای برات فراهم کنم...و تو هم فقط باید زیر چشمام به زندگیت ادامه بدی...فقط باید کنارم باشی...هر کسی آرزوی همچین چیزی رو داره!
پدرش با لحن جدی گفت و بتی قبل از اینکه بتونه کاری کنه پاسپورتشو توی آتیش شومینه انداخت.
با بغضی که توی گلوش بود بهش خیره شد.
_ چرا؟چرا میخوای کنارت باشم؟
با صدای خش دارش پرسید و پدرش با لبخند آرومی جواب داد : یادت باشه هرکسی که بخواد بزور کنار خودش نگهت داره عاشق تو نیست...عاشق خودشه. منم آدم خودخواهیم...تو برای من مشکل سازی و باید حواسم بهت باشه.
YOU ARE READING
Lunatic Blonde
Fanfictionبه دنبال انتقامی که تنها دلیل زنده موندنش بود و بهش امید میداد. و مزاحمی که مجبور به تحملش بود. شاید یه روزی از شرش خلاص میشد...ولی نه به این راحتی! قسمتی از متن : " اینکه یه قاتل انقدر بهم نزدیک شده باشه؟...آره...هیجان انگیزه...یه مجرم با هوشی مثل...