PART 66

141 13 27
                                        

روی صندلی پشتی ماشین خودشو بغل کرده‌‌بود.

سرما، سکوت، تاریکی...سه تا چیز پر تشویش که هرچی بیشتر توی معرضشون باشی، به نگرانیت شدت میدن.

ولی بتی تا حدی از این وضعیت آرامش میگرفت...جایی توی اون پارکینگ تاریک که کسی نبود تا مجبور باشه فکر کنه باید چی بگه و چیکار کنه.

جای آرومی که میتونست برای چند لحظه‌ی کوتاه با آرامش چشماشو ببنده و بیخیال باشه.

شاید تا وقتی که لو میرفت!

آهی کشید و نفهمید چقدر گذشت که در باز شد و مارک با عجله مشغول روشن کردنش شد.

_ چی‌ شده؟

با تعجب پرسید و مارک دستی به صورتش کشید : اتاق میلفورد آتیش گرفته...خودش هم پیداش نیست.

بدون ذره‌ای تعجب سرشو تکون داد : اوه.

_ کار تو نبود مگه نه؟

ناخودآگاه‌ خندید : شاید باشه.

_ الان وقت شوخی نیست بتی...هیچکس نمیدونه پدرت مرده یا زنده‌س!

_ کار من نبود...اگه جرئت همچین کاری رو داشتم نیازی نبود واسه فرار از اینجا ازت کمک بخوام!

مارک نفس کلافه‌ای کشید و مشغول خارج شدن از اون عمارت شد.

_ بقیه چی؟همه سالم بودن؟

_ کسی جز خودش اونجا نبوده...همه به موقع تونستن برن بیرون.

خودشو به صندلی جلویی کشوند و از شیشه به جاده خیره شد.

_ واقعا مسخره‌س!

زیر لب زمزمه کرد و چشماشو روی هم فشار داد.

_ همش دارم بهش فکر میکنم و همش بیشتر گیج میشم...چرا انقدر از وجود من میترسید؟

_ آدمایی مثل پدرت و من کل زندگیمون  وابسته به دوربیناییه که همیشه توی زندگیشون سرک میکشن...از وجودت میترسید چون کوچکترین حرف و شایعه‌ای براش مشکل ساز بود...پس مجبور بود محدودت کنه.

_ یه جوری حرف نزن که انگار حق داشته همچین کاری باهام بکنه!

ناخودآگاه با صدای بلندی گفت و مارک با خونسردی جواب‌ داد :

_ نه بتی...منظورم این نبود.

نفس عمیقی کشید و چشماشو روی هم فشار داد : معذرت میخوام...فقط...حس میکنم دارم دیوونه میشم!

_ یکم استراحت کن.

سرشو به پنجره تکیه داد و به آسمون تاریک خیره شد...سخت بود بخواد باور کنه که همه‌چی تموم شده بود.

_ حق با تو بود مارک...مهم نیست چه بلاهایی سرمون بیاد...زندگی‌ ادامه پیدا میکنه.

با لحن خسته‌ای گفت و همینکه خواست چشماشو روی هم بزاره با دیدن ماشینی که کنار جاده نگه‌داشته بود داد زد : وایسا!

Lunatic BlondeOnde histórias criam vida. Descubra agora