PART 56

70 13 4
                                    

خیره به پرنده ‌های روی درختا، از پشت پنجره نفس عمیقی کشید.

دلش میخواست ازشون لذت ببره ولی نمیتونست.

می‌شنید، می‌دید، حس میکرد...بدون هیچ لذتی.

کل‌ دنیا براش سیاه و سفید شده بود...بدون هیچ رنگی...

حوصله‌ی حرف‌ زدن نداشت...حوصله‌ی غذا خوردن هم نداشت...

واسه چی غذا میخورد؟حتی خودشو لایق حیف و میل شدن اون خوراکیا هم نمیدید...

_ قرصاتو سر وقت میخوری؟

مردی که ادعا داشت پدرشه وارد اتاق شد و ازش پرسید.

_ قرصامو سر وقت میخورم...غصه هامو سر وقت میخورم...گریه‌هامو سر وقت خالی میکنم...سر وقت توی بالشت داد میزنم...ولی قلبم هنوزم درد میکنه...

چند لحظه سکوت و بتی نیم نگاهی بهش انداخت : گفتی اسمت چی بود؟

_ نگفتم...دنیل.

_ دنیل...

زیر‌لب‌ زمزمه کرد و ابروهاش بالا رفت : یادم اومد...مامان یه بار برام گفته‌بود...خب دنیل...تعریف کن!

_ ترجیح میدم پدر صدام بزنی.

_ کوچک ترین اهمیتی برام نداره چی ترجیح میدی یا چی میخوای...یا حتی چرا منو آوردی پیش خودت.

با لحن بیتفاوتی گفت و دنیل لبخند آرومی زد.

_ چرا آوردمت پیش خودم؟...تو دخترمی!

_ تو زندگیمو نابود کردی.

بتی با لحن تاریکی گفت و مرد روبه‌روش بهش خیره شد.

_ وجودت زندگیمو نابود کرد...بخاطر تو مادرم گیر اون آشغال افتاد و آخرش خودشو کشت...بخاطر تو من تمام زندگیم زیر دستش آزار دیدم و هنوزم از دستش خلاصی ندارم...بخاطر تو من تنها آدم زندگیمو از دست دادم...ترجیح میدی پدر صدات کنم؟ منم ترجیح میدم ریخت نحستو نبینم!

_ دنبال یه مقصر برای دردت میگردی...مشکلی نیست اگه من باشم...این کمترین کاریه که ازم برمیاد.

پوزخندی زد : توی لعنتی بهش گفتی منو بیاره پیشت و بخاطرش به دوستم شلیک کرد.

دنیل روی صندلی گوشه اتاق نشست : من ازش نخواستم همچین کاری بکنه.

_ حتی اگه‌ حرفت دروغ نباشه...من هیچوقت قرار نیست به چشم پدر ببینمت...یه پدر برای خانوادش تلاش میکنه...و تو...توی بدترین روزای زندگیم پیدات شده و همه چی رو خراب تر کردی!

دنیل کلافه بهش خیره شد و آهی کشید.

_ تو هیچی نمیدونی...جونتون در خطر بود...هم مادرت و هم تویی که هنوز توی شکمش بودی...چاره‌ای نداشتم از خودم دورش کنم تا آسیبی بهش نرسه.

Lunatic BlondeWhere stories live. Discover now