PART 69

155 14 92
                                    

صدای ضربان قلبش توی گوشاش پخش میشد...حسی که توی زندگیش کم تجربه کرده بود.

همیشه میتونست خودشو خونسرد و آروم نشون بده...ولی الان...رفتاراش دست خودش نبود.

حتی مغزش درست کار نمیکرد...بهتر نبود بهش زنگ میزد؟

گوشیش کجا بود؟

تصمیم گرفت به کابین خودشون برگرده ولی هنوز حرکتی به بدنش نداده بود که صدای ارومش کنار گوشش پخش شد.

_ چیشده؟

چشماشو روی هم گذاشت و نفس راحتی کشید.

ناخودآگاه قدمی عقب برداشت و خودشو بهش نزدیک تر کرد.

_ یکی از مسافرا کشته شده.

_ میخوای خودم بفهمم یا الان بهم میگی که کار خودت بوده؟

شرلوک با خنده جواب داد و ویلیام پوزخندی زد :

کارآگاه دستی به موهاش کشید: بیخیال...من اومده بودم تعطیلات!

_ کسی مجبورت نکرده...میتونی برگردی اتاقت.

_ جفتمون هم خوب میدونیم چقدر کیس نابیه!

شرلوک همونطور که حرف میزد دستشو روی شونش گذاشت و مجبورش کرد سمتشون حرکت کنه.

_ صبح عجیبتون بخیر جناب...شرلوک هلمز هستم. ممکنه منو بشناسین...و ایشونم همکارم...موریارتی.

_ شرلوک...هلمز؟؟

کارتشو از جیبش بیرون کشید و چشمای مردی که لباس فرم تنش بود شروع به برق زدن کرد.

_ از دیدنتون خوشحالم کارآگاه...چه کمکی از دستم برمیاد؟

_ درواقع کمک از دست من برمیاد...میخوام صحنه رو چک کنم.

ویلیام لبخند کجی زد و ماموری که اونجا وایساده بود به وضوح لجبازی رو شروع کرد.

_ از لطفتون ممنونم کارآگاه...ولی خودمون به موضوع رسیدگی میکنیم...اوضاع تحت کنترله.

ویلیام جلو رفت و نگاهی به ساعتش انداخت : درواقع...اوضاع فقط تا یک ساعت و سیزده دقیقه‌ی دیگه تحت کنترل شماست.

مرد با تعجب بهشون خیره شد و ویلیام خیره به پلاک اسمش لبخندی زد : کشتی به زودی توی بندر توقف میکنه آقای...هانسن.

شرلوک ادامه‌ داد : میتونین مسافرا رو تا پیدا شدن قاتل نگه دارین ولی اعتبارتون به فاک میره...احتمال فرار کردنش هم خیلی زیاده.

ویلیام دستشو روی سینه‌ی مرد گذاشت و با فشار کوچیکی مجبورش کرد عقب بره : پس بهتره یه نگاهی بهش بندازیم.

وارد اتاق شدن شدن و با دیدن صحنه‌ی روبه‌روش سمت بطری شامپاین راه افتاد.

چند بار مایع داخلشو بو کرد و سرشو سمتش برگردوند : احتمالا کلروفرمه...

Lunatic BlondeWhere stories live. Discover now