PART 55

81 15 36
                                    

" بخاطر تو بود که همچین بلایی سرم اومد! "

صدای آیرین بود؟

سرمای شدید توی بدنش پیچیده بود و هرچقدر سعی میکرد لرزش بدنش رو کنترل کنه نمیتونست...

میخواست بخوابه ولی صداهای توی سرش نمیزاشت...

"همش بخاطر تو بود..."

"اگه تو نبودی هیچوقت این اتفاق نمیوفتاد..."

"اگه هیچوقت نمیدیدمت..."

تصور شنیدن این حرفا از آیرین...حتی تصورش هم عذاب بود!

دستاشو روی گوشاش گذاشت و با صدای بلند شروع به گریه کرد.

_ تبش عصبیه...

دکتر با دیدن وضعیتش اعلام کرد و ادامه داد : اضطراب شدید کل بدنشو ریخته به هم. بهش آرامبخش میزنم ولی باید تا صبح مراقبش باشین تا دمای بدنش پایین بیاد.

دکتر از اتاق بیرون رفت و بتی با بدن لرزونش نگاهشو سمت آدمی که خودشو پدرش معرفی کرده بود چرخوند.

_ استراحت کن بتی...خوب میشی.

مرد کنار تخت با لحن آرومی گفت و دستشو گرفت.

_ دلم...براش...تنگ...شده...

با لحن لرزونش زمزمه کرد و شروع کرد گریه کردن.

_ اگه...مامانم...تنهام...نمیزاشت...هیچ...هیچکدوم...از این...اتفاقا...نمیوفتا...نمیوفتاد..

پوزخندی به قیافه‌ی ناراحت مرد زد و دستاشو به پیشونی دردمندش فشار داد.

پدری که تو بدترین روزای زندگی اون و مادرش حضور نداشت چرا سراغش اومده بود؟

دلتنگی؟عشق؟

حتی یک درصد هم احتمال نمیداد...دیگه نمیتونست به هیچ چیز خوبی فکر کنه.

_منم...یکی...مثل...خودشم...که...تنها...آدم...زندگیمو...رها...کردم.

با بدنی که به شدید ترین حالت ممکن میلرزید گفت و چشماشو روی هم فشار داد.

یکی مثل مادرش...مادری که بیشتر از این نتونست تحمل کنه و وقتی اون تیغ فلزی رو روی دستش کشید دخترش رو توی یه جهنم تنها گذاشت...

_ خسته شدم...میخوام تا ابد بخوابم.

زیر لب زمزمه کرد و سعی کرد به چیزی فکر نکنه.

شاید وقتی بیدار شد...

شاید چی؟

حتی نمیتونست یه رویای احمقانه برای آینده تصور کنه!

اون رد زخم هیچوقت از گردن آیرین پاک نمیشد...و جای انگشتایی که با التماس دستشو گرفته بود...با اینکه دیده نمیشد ولی اون صحنه هیچوقت قرار نبود از یادش بره...

حس خیانتی که بهش یادآوری میکرد چقدر رقت انگیزه!

آیرین همه کاری براش کرده بود و اون به بدترین شکل ممکن براش جبران کرد.

Lunatic BlondeWhere stories live. Discover now