میز کوچیک توی اتاقش پر شده بود از انواع غذاها...درحالی که خانوادهی "پدریش" داشتن طبقهی پایین پشت یه میز بزرگ باهم دیگه از ناهارشون لذت میبردن.
مهم نبود...ذرهای براش مهم نبود...
تیکه گوشت توی بشقابشو برداشت و شروع به جویدن کرد...حس درد توی معدش داشت اذیتش میکرد و باید غذا میخورد...
همینکه خواست قورتش بده توی گلوش گیر کرد و بعد از چند تا سرفه بالا آوردش.
چشماش گرد شد و دستشو جلوی دهنش گرفت...نمیتونست چیزی قورت بده!
لیوان آبو برداشت و نصف بیشترشو نوشید...هیچ مشکلی نبود...پس چه مرگش شده بود؟
دوباره یه تیکهی دیگه توی دهنش گذاشت و دوباره نتونست قورتش بده.
آهی کشید و ناچار خودشو با کاسهی کوچیک سوپ مشغول کرد.
_ بتی؟
چند تا تقه به در اتاق و پدرش سرحال کنارش نشست.
_ حالت بهتره؟
_ بهترم.
_ ناهارتو نخوردی.
پدرش با تعجب گفت و بتی بیحوصله جواب داد : نمیتونم.
_ منظورت چیه؟
روی همون صندلی کنار پنجره نشست و به آسمون خیره شد : خودمم نمیدونم...انگار گلوم مشکل پیدا کرده.
_ دکترو خبر میکنم.
خواست اعتراض کنه ولی خسته بود...پس چیزینگفت و سرشو به شیشهی پنجره تکیه داد.
_ دیروز از اتاقت بیرون رفتی؟
_ اومدم دنبالت تا ازت اجازه بگیرم...ولی خب...
با نیشخند روی لبش گفت و پدرش با لبخند عجیبی بالای سرش وایساد.
_ از اتاقت زدی بیرون و بعدش با مارک گرایمز برگشتی...درحالی که جفتتون خیس آب بودین!
مارک گرایمز؟پس پدرش اون مردو میشناخت...
آهی کشید و جواب داد : رفتم باغ و افتادم تو استخر...مارک کمکم کرد.
_ و؟
بتی چند لحظه بهش خیره شد...برای چی انقدر نگران بنظر میرسید؟
_ عااا...حالا فهمیدم...
با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.
_ پدر عزیزم...اگه انقدر با بودن من مشکلداشتی چرا اومدی سراغم؟من که بدون هیچ دردسری داشتم زندگیمو میگذروندم...
پدرش با قدمای آروم سمتش اومد و چونشو بین انگشتاش گرفت : اومدم سراغت...قبلاز اینکه تو بیای سراغم.
گیج شده بهش نگاه کرد و پدرش دوباره پرسید : چی بهش گفتی؟
_ چی نباید میگفتم؟

YOU ARE READING
Lunatic Blonde
Fanfictionبه دنبال انتقامی که تنها دلیل زنده موندنش بود و بهش امید میداد. و مزاحمی که مجبور به تحملش بود. شاید یه روزی از شرش خلاص میشد...ولی نه به این راحتی! قسمتی از متن : " اینکه یه قاتل انقدر بهم نزدیک شده باشه؟...آره...هیجان انگیزه...یه مجرم با هوشی مثل...