PART 8

145 33 11
                                    

چشمای قرمزشو روی هم فشار داد و بطری شیشه ای توی دستشو روی زمین پرت کرد...یک ساعتی بود دور هم نشسته بودن ولی این وسط تنها کسایی که بهشون خوش میگذشت آلبرت و برادرش بودن!

مایکی عملا هرچی میدید یکم باهاش ور میرفت و شوتش میکرد یه سمت...و آلبرت با انگشتش روی زمین شکلای فرضی میکشید!!

_ جمعش نکنیم همه جارو به گند میکشه.

آلبرت رو‌ به شرلوک زمزمه کرد و پسر کنارش پلاستیک توی دستشو سمتش گرفت:

_ خودت وضعت بدتره...بیا اینو بگیر جهت احتیاط...هنوزم یادم نرفته چطوری روم بالا آوردی.

سمت برادرش چرخید و با دیدن چشمای گرد شده‌ش که به یه جایی زل زده بود اخماش توی هم رفت.

_ مایکی؟؟روبراهی؟

بوم!

صدای بلند باعث شد از جاش بپره و دستشو رو قلبش بزاره.

_ روانی!

شرلوک با دیدن دلیل این صدای بلند غرید.

آلبرت که پلاستیک توی دستشو پر باد کرده بود و آخرش هم ترکونده بود شروع کرد خندیدن.

کارآگاه بیچاره کلافه از بینشون بلند شد...دیگه حتی یه ثانیه هم نمیتونست این جو مسخره رو تحمل کنه پس بطری های نوشیدنی رو کنار زد و روی کاناپه دفترش دراز کشید.

_ صدبار گفتم واسه مست کردن آوار نشین اینجا...فقط مزاحم خواب من میشین.

_ کارآگاه هلمز هفته ها و شاید ماه ها واسه پرونده هاش بیخوابی میکشه ولی وقتی به من میرسه برنامه خواب و ورزش و تغذیه میاد وسط!

مایکی شروع کرد غر زدن و بطری الکلشو با آلبرت کوبیدن به هم.

شرلوک شونه ای بالا انداخت.جوابی نداشت بهشون بده.

مشکل اینجا بود ظرفیتش بالا بود و به این سادگی مست نمیشد...و اگه میخواست زیاده روی کنه پدر معده‌ش درمیومد.

کاش یکم از اون رولای عزیزش باقی مونده بود تا میتونست خوش بگذرونه ولی دریغ از یدونه...

_ دکترا میگن وضعش خرابه.

مایکرافت یهویی و بی مقدمه گفت و شرلوک سیگارشو روشن کرد.

_ یه سر برو ببینش...خیلی وقته سراغتو میگیره.

برادرش دوباره گفت و سر البرتو از پاهاش بلند کرد.

_ پسر خودشو فراموش کرده ولی منو یادشه؟

_ میل خودته...من گفتنیارو گفتم.

بی حوصله خواست چشماشو روی هم بزاره ولی با دیدن دست برادرش که به سمتش دراز شده بود ابروهاش بالا رفت.

_ بگیر...میدونم الکل روت جواب نمیده.

با دیدن رول سفید رنگ توی دستش ناخودآگاه خندید و ضربه ای به شونش زد.

Lunatic BlondeWhere stories live. Discover now