بتی زود تر از بقیه خودشو به اداره رسونده بود تا یه منوی صبحانهی خوب توی کافهی کوچیکش درست کنه.
کافهی کوچیکش!
حتی فکرشم باعث میشد ذوق کنه.
ریههاشو پر از نفس کرد و با فکر اینکه هنوز ساعت کاری شروع نشده و کسی نیست وارد ساختمون شد.
کارتی که آلبرت بهش داده بود با ذوق از جیبش درآورد و همینکه روی دستگاه کنار در شیشه ای گرفت دکمه سبز رنگ چشمک زد و باز شد.
با عجله سمت کافهی خودش رفت ولی انتظار نداشت کسی رو توی اون سالن ببینه برای همین وقتی شرلوک یهویی جلوش ظاهر شد محکم بهش برخورد کرد!
_ آخ...صبح بخیر!
شرلوک با خنده درحالی که دخترکو سفت گرفته بود تا زمین نخوره گفت و بتی ابروهاش بالا رفت.
_ چرا لختی؟
همونطور که به بدن پر از کبودیش خیره شده بود پرسید و کارآگاه تا خواست چیزی بگه ویلیام با موهای خیسش سمتش اومد.
_ روز بخیر خانم هادسون...
بتی نگاهی به جفتشون انداخت و با فهمیدن قضیه چشماش گرد شد.
_ من...برم...سرکارم...
سریع گفت و سمت کافه راه افتاد.
_خیلی زود اومدی.
شرلوک همونطور که روی صندلی مینشست گفت و بتی معذب مشغول روشن کردن دستگاه قهوه ساز شد.
_ راستش میخوام یه منوی خوب واسه صبحونه بزارم.
با دیدن قیافه ی درهمش با تعجب سمتش خم شد : خوبی؟
شرلوک دستاشو روی سرش گذاشت : موهام درد میکنه.
ویلیام که تازه دوش گرفته بود با موهای خیسش کنارش نشست : باید کمرت درد کنه...نه موهات.
طوری که بتی نشنوه آروم گفت و کارآگاه با پوزخند از قهوهش نوشید.
_ شاید یکی برخلاف ادعاش زیادم وارد نبوده.
_ صدای نالههات خلافشو ثابت میکنه.
با صدای آیرین جفتشون به عقب چرخیدن و شرلوک آهی کشید.
همون روزی که نمیخواست دور و بر بقیه باشه زودتر از همیشه داشتن میومدن سرکار!
همین که از خواب پا شده بود از شدت درد کمرش مجبور شده بود مسکن بخوره و با اینکه هیچی بروز نمیداد کم مونده بود بیهوش بشه...طبیعتا باید بیشتر استراحت میکرد ولی حتی زودتر بیدار شده بود تا مجبور به شنیدن نصیحتای آلبرت نباشه.
کاش به همون اتاق هتل راضی شده بود...
- صبح به این زودی و افسر ادلر؟حتما دارم خواب میبینم.
JE LEEST
Lunatic Blonde
Fanfictieبه دنبال انتقامی که تنها دلیل زنده موندنش بود و بهش امید میداد. و مزاحمی که مجبور به تحملش بود. شاید یه روزی از شرش خلاص میشد...ولی نه به این راحتی! قسمتی از متن : " اینکه یه قاتل انقدر بهم نزدیک شده باشه؟...آره...هیجان انگیزه...یه مجرم با هوشی مثل...