PART 79

129 15 72
                                    

بارون شروع شده‌بود.دقیقا وقتی اون کنسرت بزرگ تموم شد.

همه از اون محوطه‌ی بزرگ بیرون اومده بودن و خیابون داشت خلوت و خلوت تر میشد.

_ نمیخوای سوار شی؟

آلبرت از کنار ماشینش به مرد روبه‌روش گفت و مایکی درحالیکه قطره‌های بارون روی بدنش میریخت با لبخند آرومی سمتش چرخید : میای قدم بزنیم؟

با تعجب دستاشو روی سینش قفل کرد.

_ اون آهنگا احساسیت کرده؟

_ شاید؟

نتونست جلوی خندشو بگیره و همونطور که سمتش میرفت شونه‌ای بالا انداخت: از فردا قراره بدبختیا شروع بشه...پس پیشنهاد خوبیه.

قدمای آرومشونو باهم هماهنگ کردن و تنها صدایی که بینشون پخش میشد، برخورد قطره‌های بارون با کف خیابون بود.

آلبرت دوباره یاد اون روز افتاد.

نمیخواست ذهنشو مشغول کنه ولی نمیتونست...وضعیت الانشون خیلی شبیه اون شب کذایی بود.

مایکی یهویی چرخید و روبه‌روش وایساد.

سرشو پایین انداخته بود و آب از سر و صورتش پایین میریخت.

یکم...مشکوک میزد؟

نیشخندی روی لباش اومد و سرشو بالا گرفت : بخاطر بارون هوس کردی باز به‌هم بزنیم؟

جفتشون خندیدن و مایکی بازوشو بین دستش گرفت : فقط...فکر کردم خوب میشه اگه بتونیم خاطره‌ی اون شبو پاک کنیم.

اون شب...همینجوری بارون میبارید.

با این تفاوت که جفتشون از زیر چتر و بخاطر تاریکی، نمیتونستن قیافه‌ی همدیگه رو خوب ببینن.‌

لبخند آرومی زد و بخاطر صدای زیاد بارون با صدای بلندی جواب داد : از کی تا حالا این چیزا برات مهم شده؟

_ از وقتی کم مونده‌بود مهم ترین شخص زندگیمو از دست بدم؟

مایکی متقابلا با صدای بلندی جواب داد و آلبرت درحالی که برعکس راه میرفت خندید.

_ اگه میدونستم زودتر خودمو توی دردسر مینداختم!

مرد روبه‌روش سرشو با تاسف تکون داد و آلبرت دستشو سمتش گرفت : باشه...بیا پاکش کنیم...

رئیس پلیس با خنده ادامه داد: چطوره بهم درخواست ازدواج بدی؟

مایکی زیادی نگاهش میکرد...حتی توی اون وضعیت که بارون شدیدتر شده‌بود، چشم ازش برنمیداشت.

حسش فوق‌العاده بود.

اینکه بعد از مدتها دوباره بدون هیچ مانعی میتونست هرچقدر دلش میخواست بهش خیره بشه.

آلبرت دستی به موهای خیسش کشید.

چشمای سبزش توی اون تاریکی مثل دو تا سنگ قیمتی میدرخشید و مایکی نمیتونست جای دیگه‌ای نگاه کنه.

Lunatic BlondeWhere stories live. Discover now