PART 29

116 21 3
                                        

خسته و کوفته درحالی که یه طرف صورتش بخاطر مبارزه‌ی امروزش کبود شده بود وارد اداره شد.

ظهر بود و همه‌ جمع شده بودن سالن کنفرانس تا روی میز بزرگش ناهار بخورن.

خوشحال از اینکه شرلوک سر صحنه بود و مجبور نبود براش غذا ببره بسته‌ی توی دستشو جابه‌جا کرد و سمت کافه‌ راه افتاد.

میتونست با بتی ناهار بخوره.

تو همین فکرا بود که با زمزمه‌ی ارومی گوشاش تیز شد و با تعجب سرشو خم کرد.

دختر روبه‌روش درحالی که پشت بهش داشت ظرفارو تمیز میکرد زیر لب آهنگ میخوند...

اون صدا زیادی براش دلنواز بود...طوری که آیرین جرئت نمیکرد کاری کنه تا مبادا خوندنش قطع بشه.

بتی بیتوجه به دنیای اطرافش با یاد روزایی که همراه مادرش شعر میخوندن با لذت زیرلب زمزمه میکرد.

نفهمید چقدر گذشت که با تموم شدن کارش همینکه برگشت با دیدن آیرین جاخورد.

_ کی اومدی؟

لبخندی زد و غذای توی دستشو بالا آورد.

_ ناهار اوردم.

برخلاف تصورش بتی با اخم شدید روی صورتش نزدیک اومد و یهویی داد کشید!

_ صورتت چی شده؟

لعنتی به حواس پرت بودنش فرستاد و دستشو روی گونه‌ی کبودش گذاشت.

_ هیچی...خوردم به دیوار...

بتی با قیافه‌‌ای که معلوم بود اصلا باور نکرده نگاهش کرد و مجبورش کرد پشت میز بشینه.

سریع یه تیکه یخ بزرگ با خودش آورد و آروم روی صورتش گذاشت.

آیرین از سرمای یهوییش تکونی توی جاش خورد و از درد نفس تندی کشید.

_ حالت خوبه؟جای دیگت هم آسیب دیده؟

_ بتی...این واقعا چیز خاصی نیست.

انگار حرفش عوض آروم کردن دختر روبه‌روش بیشتر نگرانش کرد.

_ مگه...چیکار میکنی که این هیچی نیست؟

_ آه...بیخیال...فقط یه حواسپرتی کوچیک بود.

_ میدونی منم خیلی از این حواسپرتیا چشیدم ... پس سیاه کردن منو بس کن...کافیه بهم بگی نمیخوای راجع بهش حرف بزنی

بتی یهویی با لحن تاریک و سردی گفت و آیرین دستشو مشت کرد...عالی شد!

_ متاسفم...نمیخواستم ناراحتت کنم.

بتی نفس عمیقی کشید.

_ میدونم این شغلته و این چیزا عادیه برات...ولی من هنوز عادت نکردم...هربار رو کمر بقیه اسلحه هاشونو میبینم نفس کشیدن یادم میره...پس خواهش میکنم مراقب خودت باش.

Lunatic BlondeOù les histoires vivent. Découvrez maintenant