PART 25

124 26 4
                                    

پارچه سفید رنگو روی جسد کشید و سمت شرلوکی که پشت سرش وایساده بود چرخید.

خوب میدونست برای چی اومده بود اونجا و منتظر چی بود.

کارآگاه به دیوار تکیه داد و با قیافه‌ی منظور داری بهش خیره شد...جفتشونم میدونستن تو مغز همدیگه چی میگذره پس ویلیام شروع کرد :

_ نظرت چیه دوباره انجامش بدیم؟

کاراگاه تا خواست از این انتخابش ذوق کنه با حرف بعدیش شوکه شده سرشو بالا آورد.

_ ولی اینبار نوبت منه.

_ چی؟

_ اینبار من پاهاتو میدم بالا...شرلی!

ویلیام با نیشخند گفت و شرلوک آب دهنشو قورت داد.

_ شرطو باختم و چاره‌ای جز قبول کردنش ندارم...

پسر موبلوند شونه‌ای بالا انداخت و تخت فلزی رو هُل داد تا سمت سردخونه‌ی بغل ازمایشگاه ببره‌.

_ اصل شرطبندی همینه...یا مطمئن شو میبری یا سمتش نشو.

_ توی شرطبندی اطمینانی وجود نداره...همینه که باحالش میکنه...مگه تو مطمئن بودی قراره ببری؟

ویلیام جلوی خودشو گرفت تا چیزی توی صورتش معلوم نشه...اگه مطمئن نبود که این بازی رو راه نمینداخت...

شرلوک همونطور که دستاشو توی جیبش گذاشته بود به پاهای کبودی که از زیر پارچه سفید رنگ بیرون زده بود نگاهی انداخت‌‌.

_ غرق شده...

_ نیاز به گفتن نداره.

ویلیام جوابشو داد و شرلوک که کنجکاویش گل کرده بود آروم نوک انگشتش رو به شصت پای جنازه زد.

_ دو روزی توی آب بوده...حالم به هم خورد.

انگشتشو به لباسش کشید تا اون حس بدی که بهش دست داره بود از بین بره و وارد اتاق سردخونه شدن.

_ بازم باید اتاق بگیریم؟

شرلوک درحالی که نمیخواست زیادم خودشو مشتاق نشون بده با لحن" صرفا جهت کنجکاوی میخوام بدونم" پرسید و ویلیام لبخند کوتاهی زد.

_ میتونستیم بریم خونت...ولی حدس میزنم مادرت اونجاس‌.

_ اگه خبر نداشتی بیشتر تعجب میکردم...و آره...چند وقتی مهمون خود خونده دارم.

ویلیام با شنیدن کلمه خود‌خونده خندید.

_ پس خودت آوردیش...

_ فکر کردم شاید اذیتش کنن.

_ از این به بعد دردسرای زیادی قراره سمتت بیاد...منم تا جایی که بتونم حواسم بهت هست...

ابروهای شرلوک بالا رفت...ویلیام چرا باید نگرانش میشد؟

_ اینجوری نگام نکن...تو بهترین و تنها همکارمی و نمیخوام اتفاقی برات بیوفته.

Lunatic BlondeWhere stories live. Discover now