دختر روی تخت با استرس دستاشو به هم گره زد و آلبرت روی صندلی کنارش نشست.
_ خب...خانم هادسون!
آلبرت به آرومی زمزمه کرد و بتی سرشو پایین انداخت.
_ من دوست نزدیک افسر ادلرم...میتونی جیمز صدام بزنی.
بتی آروم سرشو به معنی تایید تکون داد و آلبرت ادامه داد: خب...بتی...
با لحن آرومی اسمشو صدا زد.
_ نمیخوای بگی کی این بلارو سرت آورده؟
بتی با چشمای بیروحش بهش نگاه کرد.
_ نمیتونم.
آلبرت سرشو نزدیک تر کرد تا بهش گوش بده.
بتی با همون چهرهای که الان هیچ حسی نمیتونست ازش ببینه بهش خیره شد.
_ صدبار اینکارو کردم...صدبار گفتم مردی که جای پدرمه هر بلایی که فکرشو بکنین سرم آورده...و بدترش سرم اومد.
آلبرت اخمی از حرفای دخترک کرد و سمتش نیم خیز شد.
اینبار اشکای بتی روی گونه هاش راه افتادن.
_ خسته شدم...شماهم هیچ کاری ازتون برنمیاد.
_ حدس میزنم تو یه چیزی داری که پدرخوندت دنبالشه...یه چیزی که از مادرت یا پدرت بهت رسیده؟
بتی سرشو تکون داد.
_ ارثی که پدر واقعیم برام گذاشته...ولی تا بیست و پنج سالگیم حق استفادهشو ندارم.
آلبرت عینکشو از چشماش برداشت و به صندلیش تکیه داد.
_ حبست کرده بود؟
با سکوت دختر روبهروش آهی کشید.
_ ببین بتی...افسر ادلر بخاطر تو نیروی کمکی خبر کرده و روز تعطیلش رو برای تو هدر داده...کوچک ترین کاری که در قبالش میتونی بکنی همینه که خیالشو از بابت خودت راحت کنی.
دخترک نفس عمیقی کشید و شروع کرد.
_ دنبال همون پولیه که بهم ارث میرسه و توی خونه حبسم کرده بود.
دوباره شروع کرد گریه کردن و دستشو روی صورت کبودش کشید.
_ من...هربار سعی کردم از دستش خلاص بشم ولی نمیشد...همه رو با پول میخرید حتی قاضی دادگاه رو... الان که به سن قانونی رسیدم...هیچ مشکلی نداره مگه نه؟
آلبرت سرشو به آرومی تکون داد و مشغول نوشتن شد.
_ دفعهی آخر...وقتی داشتم فرار میکردم پامو شکوندم...اگه افسر ادلر به دادم نمیرسید معلوم نبود چه بلایی سرم میومد.
از جاش بلند شد و دستشو روی شونش گذاشت.
_ حلش میکنیم...بهم اعتماد کن.
YOU ARE READING
Lunatic Blonde
Fanfictionبه دنبال انتقامی که تنها دلیل زنده موندنش بود و بهش امید میداد. و مزاحمی که مجبور به تحملش بود. شاید یه روزی از شرش خلاص میشد...ولی نه به این راحتی! قسمتی از متن : " اینکه یه قاتل انقدر بهم نزدیک شده باشه؟...آره...هیجان انگیزه...یه مجرم با هوشی مثل...