_ اتاق قفله؟بیام کمک؟
بی حوصله توی اتاق تاریک قدم میزد و منتظر بود تا دستور آلبرتو بشنوه.
_ نه...قفلش نکرده تا کسی مشکوک نشه...اینجا هم اتاق کار اصلیش نیست و جز اون مدارکی که پشت دیوار مخفیش کرده کلا خالیه.
_ یکی داره میاد بالا.
در اتاقو آروم باز کرد و سرشو چرخوند تا کسی که موران خبرشو داد پیدا کنه ولی با دیدن بتی ابروهاش بالارفت.
_ خدمتکاره...رفت راهروی بالایی دیگه بهش دید ندارم...آیرین؟میبینیش؟
صدای موران توی گوشش پخش شد ولی هیچی از حرفاش نفهمید...تمام حواسش معطوف دختری بود که آروم توی اون راهرو راه میرفت و مچ دستشو به چشمای خیسش میکشید.
چرا گریه میکرد؟
همینکه از کنارش رد شد در اتاقو کامل باز کرد و با گرفتن بازوش سمت خودش کشیدش.
صدای هین بلندش توی اتاق تاریک پخش شد و آیرین به دیوار فشارش داد.
_ مشتاق دیدار خانم هادسون!
_ آیرین؟!
با لحن وحشت زدهای پرسید و سرشو سمت راهرو کج کرد تا چک کنه کسی متوجهشون نشده باشه.
_ اینجا چیکار میکنی؟
آیرین پرسید و بتی بهش خیره شد...چی باید میگفت؟
_ من باید بپرسم!خودت اینجا چیکار میکنی؟
آیرین ناباور و با تعجب بهش زل زد.
حس میکرد دختر روبهروشو نمیشناسه.
_ بتی...
دستشو به چشماش کشید و کلافه غرید : میشه فقط بگی چه مرگت شده؟
_ چه مرگمه؟!...آدمی که نمیخوای ببینیش توی یه اتاق گیرت انداخته و ازت توضیح چیزی رو میخواد که روحت هم خبر نداره!
درحالی که بزور عصبانیشو کنترل میکرد مشتشو به دیوار روبهروش فشار داد : اوه...پس شرمنده که مزاحم اوقاتت شدم!
بتی نفسشو تو سینه حبس کرد و چیزی نگفت تا دختر روبهروش از اتاق بیرون بره ولی انگار همچین تصمیمی نداشت.
تکونی خورد تا سمت در بره ولی بازوش محکم کشیده شد.
_ نمیتونم باورت کنم...
آیرین با لحن عجیب و آرومی زمزمه کرد و فشار دستاش روی بازوش بیشتر شد.
_ چرا حرفی نزدی؟چرا نمیخوای حرف بزنی؟ حتی تحمل دیدنم رو هم نداری؟
نفسی گرفت و آب دهنشو قورت داد : هیچ حرفی نمونده آیرین...فقط نمیخوام دیگههمچین اتفاقی تکرار شه...دور بودنمون به نفع جفتمونه.
" چون یبار دیگه توی اون وضعیت ببینمت قلبم از کار میوفته "
بزور جلوی خیس شدن چشماشو گرفت و سعی کرد لحنش جدی باشه : دیدار امروزمون فقط یه تصادف بود...پس بهتره فراموشش کنی.
STAI LEGGENDO
Lunatic Blonde
Fanfictionبه دنبال انتقامی که تنها دلیل زنده موندنش بود و بهش امید میداد. و مزاحمی که مجبور به تحملش بود. شاید یه روزی از شرش خلاص میشد...ولی نه به این راحتی! قسمتی از متن : " اینکه یه قاتل انقدر بهم نزدیک شده باشه؟...آره...هیجان انگیزه...یه مجرم با هوشی مثل...