PART 65

82 14 12
                                    

_ اتاق قفله؟بیام کمک؟

بی حوصله توی اتاق تاریک قدم میزد و منتظر بود تا دستور آلبرتو بشنوه.

_ نه...قفلش نکرده‌ تا کسی مشکوک نشه...اینجا هم اتاق کار اصلیش نیست و جز اون مدارکی که پشت دیوار مخفیش کرده‌ کلا خالیه.

_ یکی داره میاد بالا.

در اتاقو آروم باز کرد و سرشو چرخوند تا کسی که موران خبرشو داد پیدا کنه ولی با دیدن بتی ابروهاش بالا‌رفت.

_ خدمتکاره...رفت راهروی بالایی دیگه‌ بهش دید ندارم...آیرین؟میبینیش؟

صدای موران توی گوشش پخش شد ولی هیچی از حرفاش نفهمید...تمام حواسش معطوف دختری بود که آروم توی اون راهرو راه میرفت و مچ دستشو به چشمای خیسش میکشید.

چرا گریه میکرد؟

همینکه از کنارش رد‌ شد در اتاقو کامل باز کرد و با گرفتن بازوش سمت خودش کشیدش.

صدای هین بلندش توی اتاق تاریک پخش شد و آیرین به دیوار فشارش داد.

_ مشتاق دیدار خانم هادسون!

_ آیرین؟!

با لحن وحشت زده‌ای پرسید و سرشو سمت راهرو کج کرد تا چک کنه کسی متوجهشون نشده باشه.

_ اینجا چیکار میکنی؟

آیرین پرسید و بتی بهش خیره شد...چی باید میگفت؟

_ من باید بپرسم!خودت اینجا چیکار میکنی؟

آیرین ناباور و با تعجب بهش زل زد.

حس میکرد دختر روبه‌روشو نمیشناسه.

_ بتی...

دستشو به چشماش کشید و کلافه‌ غرید : میشه فقط بگی چه مرگت شده؟

_ چه مرگمه؟!...آدمی که نمیخوای ببینیش توی یه اتاق گیرت انداخته و ازت توضیح چیزی رو میخواد که روحت هم خبر نداره!

درحالی که بزور عصبانیشو کنترل میکرد مشتشو به دیوار روبه‌روش فشار داد : اوه...پس شرمنده که مزاحم اوقاتت شدم!

بتی نفسشو تو سینه حبس کرد و چیزی نگفت تا دختر روبه‌‌روش از اتاق بیرون بره ولی انگار همچین تصمیمی نداشت.

تکونی خورد تا سمت در بره ولی بازوش محکم کشیده شد.

_ نمیتونم باورت کنم...

آیرین با لحن عجیب و آرومی زمزمه کرد و فشار دستاش روی بازوش بیشتر شد.

_ چرا حرفی نزدی؟چرا نمیخوای حرف بزنی؟ حتی تحمل دیدنم رو هم نداری؟

نفسی گرفت و آب دهنشو قورت داد : هیچ حرفی نمونده آیرین...فقط نمیخوام دیگه‌همچین اتفاقی تکرار شه...دور بودنمون به نفع جفتمونه.

" چون یبار دیگه توی اون وضعیت ببینمت قلبم از کار میوفته "

بزور جلوی خیس شدن چشماشو گرفت و سعی کرد لحنش جدی باشه : دیدار امروزمون فقط یه تصادف بود...پس بهتره فراموشش کنی.

Lunatic BlondeDove le storie prendono vita. Scoprilo ora