PART 31

97 19 2
                                    

_ لیام!

داشت پسربچه‌ی توی بغلشو از اون خونه خارج میکرد که با صدای شرلوک سرجاش وایساد و سمتش چرخید.

بهتر از این نمیشد!

_ پنج دقیقه نتونستی طاقت بیاری؟

با لحن نا‌امیدی پرسید و شرلوک شونه ای بالا انداخت : عضو نیروی دریایی بوده...بهم حق بده.

اشمور درحالی که تفنگ کارآگاهو سمت خود شرلوک نشونه گرفته بود سرشو سمتش چرخوند : بزارش تو اتاق...الان!

جیمی با شنیدن صداش محکم تر بهش چسبید و ویلیام آهی کشید.

_ نه...خواهش میکنم...

پسرک کنار گوشش با آروم ترین صدای ممکن نالید و ویلیام بدون اینکه چیزی بگه سمت در راه افتاد.

جیمی به شدت تقلا میکرد و ویلیام وقتی به نزدیکی در اون اتاق رسید راهی جز هل دادنش نبود.

صدای جیغ و گریه‌ی جیمی دلخراش بود ولی چاره ای نداشت.

همینکه درو بست سمت شرلوکی که پشت سرش مرد مسن وایساده بود چرخید.

اسلحشو از کمرش بیرون کشید و سمتش نشونه گرفت...ولی مطمئن بود فایده ای نداشت.

_ احمق نباش...بزارش کنار...

اشمور تهدیدش کرد و شرلوک بهش خیره شد.

_ حوصلم سر رفت.

کارآگاه با نیشخند گفت و توی یک لحظه‌ی کوتاه آرنجشو به سینه‌ی مرد پشت سرش کوبید.

ضربه انقدری محکم بود که ازش فاصله بگیره و همینکه ازش دور شد صدای شلیک و فریاد بلندی توی ساختمون پیچید.

ویلیام نفس راحتی کشید و با عصبانی ترین حالت ممکن سمتش برگشت...شرلوک تو این وضعیت بازیش گرفته بود!

کارآگاه با دیدن دست خونی مرد روی زمین با لذت بیتوجه به ناله‌های دردمندش‌ اسلحه خودشو از روی زمین برداشت...کُلتی که به لطف شلیک لیام روشو خون پوشونده بود.

_ جای زل زدن به من اون بچه رو از اونجا دربیار...الان سکته میکنه.

ویلیام به سختی نگاهشو ازش گرفت و در اتاقو باز کرد.

برخلاف چند دقیقه پیش اینبار جیمی با دیدنش محکم بهش چسبید و با صدای بلند دوباره شروع کرد گریه کردن.

_ آروم باش...همه چی تموم شد...

ولی خب لرزش شدید پسر توی بغلش خبر خوبی نبود.

شرلوک با دیدن صحنه‌ی روبه‌روش با تعجب نزدیک تر شد.

جیمی دچار حمله‌ی عصبی شده بود...روی زمین میلرزید و از دهنش کف بیرون میزد.

با سرعت خودشو بهش رسوند و با دیدن حالت مبهوت ویلیام اخمی کرد.

_ هی!

Lunatic BlondeWhere stories live. Discover now