نگاه پر از تردیدشو به پیرمرد توی تخت دوخت و سرشو به اطرافش تکون داد.
_ چی تو سرته؟؟من که راهمو کشیدم کنار...مادرم هم همینطور...
آروم گفت و با تموم شدن حرفش پدربزرگش مچ دستشو چسبید.
_ خیلی چیزا هست که هنوز ازش خبر نداری...بهم اعتماد کن...این...این...
با نفسایی که بزور از سینش بیرون میومد ادامه داد : برای...تضمین...آیندته.
شرلوک کلافه مچ دستشو آزاد کرد و غرید : آیندهی من با بودن خانوادم تضمین میشد نه با پولایی که نیازی بهشون ندارم!
_ این...فقط...مربوط به پول نمیشه...
_ انتظار داری قانع بشم؟بزار یه چیزی رو برات روشن کنم پدربزرگ عزیز...من از همون اولش قید هموتونو زدم...نه دنبال انتقام بودم نه اینکه منو به عنوان پسرش قبول کنه...الانم هیچ علاقهای به درامای جدیدت ندارم.
پیرمرد اینبار به زور دستشو بلند کرد و چنگی به لباسش انداخت.
_ شرلوک...تو...از هیچی...خبر نداری...
سکوت اتاقو پر کرد و دوباره صدای نفسای نامنظم پدربزرگش توی اتاق بزرگ پیچید.
_ شارون...مادرت...به موقعش...همه رو...برات...میگه...
با اخمای روی پیشونیش بهش زل زد و شاهد نفس نفس زدنش شد.
نمیدونست باید چیکار کنه و توی این موقعیت هیچ کاری هم ازش برنمیومد.
_ امضاش کن شرلوک...بعد...سه ماه...میتونی...هر بلایی...خواستی...سرش بیاری...ولی اول...اول باید قبولش کنی...
کلافه از اینکه تمام فکر و ذکر پدربزرگش همون یه تیکه کاغذ شده بود خودنویس کنارش رو برداشت و با نهایت سرعتش کاغذارو امضا زد.
وقتی کارش تموم شد جسم سیاه رنگ رو روی میز پرت کرد و سمتش خم شد.
_ راحت شدی؟
پیرمرد با لبخند چشماشو به معنی تایید تکون داد.
شرلوک عصبی و کلافه شده بود...پدربزرگش همیشه هرجوری که میخواست کنترلش میکرد و اون هیچوقت نتونسته بود خلاف خواستش عمل کنه...اینبارم همینطور.
_ گفتم که...بیشتر...از...هرکسی...میشناسمت.
_ چرا بیخیال ما نمیشی؟
با لحن خسته ای گفت و روی صندلی کنارش نشست.
_ شارون...نباید...
با پیچیدن صدای دستگاه کنار تخت شوکه به پیرمردی که در تقلا برای نفس کشیدن بود خیره شد.
شوک باعث شده بود سرجاش خشکش بزنه...شاید وقتی این صحنه رو تصور میکرد انتظار داشت خیلی راحت باهاش کنار بیاد ولی الان که توی واقعیت شاهدش بود نمیتونست تحمل کنه...نه وقتی مرد روی تخت نصف خاطرات بچگیشو تشکیل داده بود.
YOU ARE READING
Lunatic Blonde
Fanfictionبه دنبال انتقامی که تنها دلیل زنده موندنش بود و بهش امید میداد. و مزاحمی که مجبور به تحملش بود. شاید یه روزی از شرش خلاص میشد...ولی نه به این راحتی! قسمتی از متن : " اینکه یه قاتل انقدر بهم نزدیک شده باشه؟...آره...هیجان انگیزه...یه مجرم با هوشی مثل...