چشمای خستشو بزور باز کرد ولی حسش طوری بود که انگار چندین شبه نخوابیده...
_ چشماتو نبند!
برای بار چندم ضربهای به صورتش خورد و اخماش توی هم رفت...میخواست بخوابه.
_ صدامو میشنوی؟نباید بخوابی!
دوباره سیلی...اینبار محکم تر...
مجبور شد چشماشو باز کنه و با وحشتناک ترین حالت ممکن به مرد روبه روش زل زد.
_ چیه؟چی میخوای؟
با سرفههای پشت سر هم پرسید و مرد لبخندی زد.
_ خداروشکر...
و نفسشو با صدا بیرون داد.
سوزش سینش عذابش میداد و با هوای سردی که اونجا میوزید بدن خیسش شروع به لرزیدن کرد.
_ پاشو...زودباش...
مردی که نمیدونست کیه بزور دستشو گرفت و روی یکی از نیکمتای چوبی نشوندش.
بدنش به شدت میلرزید...سردش بود...شوکه بود...و عصبی از اینکه مرد ناشناس جلوشو گرفته بود.
کت بزرگی روی شونههاش نشست و بتی بیاختیار خودشو باهاش پوشوند.
_ تو از کجا پیدات شد؟
با لحن لرزون و چشمای عصبیش پرسید و مرد کنارش دوباره لبخند زد...که خیلی براش رو مخ بود.
_ اگه بی سر و صدا کارتو میکردی منم پیدام نمیشد.
پوزخندی زد و دندونایی که از سرما میلرزید روی هم فشار داد.
_ من مارکم...و شمایی که میخواستی خودتو بکشی؟
نگاه چپی بهش انداخت و بدون اینکه جوابشو بده به لرزیدن ادامه داد.
_ نمیخوای برگردیم داخل؟الان یخ میزنیم.
_ نه نمیخوام...و خوشحال میشم هرچه زودتر برگردی و تنهام بزاری.
مردی که خودشو مارک معرفی کرده بود نگاهی بهش انداخت و خندید.
_ ظاهرا خیلی مصممی تا امشب همه چی رو تموم کنی...پس منم همینجا میمونم.
_ چی از جونم میخوای؟
بتی زیر لب غرید و مارک شونهای بالا انداخت : زنده موندت؟
_ زنده موندن من چرا باید برای تو مهم باشه؟
_ نصفش برمیگرده به حس همنوع دوستی و نصفش هم صادقانه بخوام بگم...اینجا.
با انگشتی که سمت گلوش نشونه رفته بود جاخورده سرشو عقب برد : چی؟
_ صدات...نمیتونستم اجازه بدم این صدا خاموش بشه...
بتی نفس بیحوصلهای کشید : همه چی آخرش تموم میشه...صدا، زیبایی...عشق!
_ هیچی تموم نمیشه...فقط عوض میشه...صداها توی ذهن میمونن و اینطوری ادامه میدن...زیبایی توی یادمون میمونه و عشق...عشق تمومی نداره...اینکه الان هم عاشقش هستی نشون میده تموم نشده.

YOU ARE READING
Lunatic Blonde
Fanfictionبه دنبال انتقامی که تنها دلیل زنده موندنش بود و بهش امید میداد. و مزاحمی که مجبور به تحملش بود. شاید یه روزی از شرش خلاص میشد...ولی نه به این راحتی! قسمتی از متن : " اینکه یه قاتل انقدر بهم نزدیک شده باشه؟...آره...هیجان انگیزه...یه مجرم با هوشی مثل...