PART 59

121 12 28
                                        

چشمای خستشو بزور باز کرد ولی حسش طوری بود که انگار چندین شبه نخوابیده...

_ چشماتو نبند!

برای بار چندم ضربه‌ای به صورتش خورد و اخماش توی هم رفت...میخواست بخوابه.

_ صدامو میشنوی؟نباید بخوابی!

دوباره سیلی...اینبار محکم تر...

مجبور شد چشماشو باز کنه و با وحشتناک ترین حالت ممکن به مرد روبه روش زل زد.

_ چیه؟چی میخوای؟

با سرفه‌های پشت‌ سر هم پرسید و مرد لبخندی زد.

_ خداروشکر...

و نفسشو با صدا بیرون داد.

سوزش سینش عذابش میداد و با هوای سردی‌ که اونجا می‌وزید بدن خیسش شروع به لرزیدن کرد.

_ پاشو...زودباش...

مردی که نمیدونست کیه بزور دستشو گرفت و روی یکی از نیکمتای چوبی نشوندش.

بدنش به شدت میلرزید...سردش بود...شوکه بود...و عصبی از اینکه مرد ناشناس جلوشو گرفته بود.

کت بزرگی روی شونه‌هاش نشست و بتی بی‌اختیار خودشو باهاش پوشوند.

_ تو از کجا پیدات شد؟

با لحن لرزون و چشمای عصبیش پرسید و مرد کنارش دوباره لبخند زد...که خیلی براش رو مخ بود.

_ اگه بی سر و صدا کارتو میکردی منم پیدام نمیشد.

پوزخندی زد و دندونایی که از سرما میلرزید روی هم فشار داد.

_ من مارکم...و شمایی که میخواستی خودتو بکشی؟

نگاه چپی بهش انداخت و بدون اینکه جوابشو بده به لرزیدن ادامه داد.

_ نمیخوای برگردیم داخل؟الان یخ میزنیم.

_ نه نمیخوام...و خوشحال میشم هرچه زودتر برگردی و تنهام بزاری.

مردی که خودشو مارک معرفی کرده بود نگاهی بهش انداخت و خندید.

_ ظاهرا خیلی مصممی تا امشب همه چی رو تموم کنی...پس منم همینجا میمونم.

_ چی از جونم میخوای؟

بتی زیر لب غرید و مارک شونه‌ای بالا انداخت : زنده موندت؟

_ زنده موندن من چرا باید برای تو مهم باشه؟

_ نصفش برمیگرده به حس همنوع دوستی و نصفش هم صادقانه بخوام بگم...اینجا.

با انگشتی که سمت گلوش نشونه رفته بود جاخورده سرشو عقب برد : چی؟

_ صدات...نمیتونستم اجازه بدم این صدا خاموش بشه...

بتی نفس بیحوصله‌ای کشید : همه چی آخرش تموم میشه...صدا، زیبایی...عشق!

_ هیچی تموم نمیشه...فقط عوض میشه...صداها توی ذهن میمونن و اینطوری ادامه‌ میدن...زیبایی توی یادمون میمونه و عشق...عشق تمومی نداره...اینکه الان هم عاشقش هستی نشون میده تموم نشده.

Lunatic BlondeWhere stories live. Discover now