صندلیای بزرگ توی سالن پر شده بود از افرادی که برای دیدن اجرای نوازنده ی معروف با قیمت بالایی تونسته بودن به اون منطقه بیان.
یه سن بزرگ، صندلیایی که روی یه فضای سبز چیده شده بود و مانیتورای غول پیکر.
بتی با هیجان توی جاش تکون میخورد و آیرین زیاد از بابت این کنسرت راضی نبود...دید خوبی به مارک نداشت و محض رضای خدا، این دختر چرا انقدر هیجان زده بود؟
سمت دیگهی صندلی آیرین شارون نشسته بود و با خودش فکر میکرد نکنه پدر بچش بخواد عملیات انتحاری توی اون کنسرت راه بندازه و سمت راست شارون، ویلیام همش سرشو میچرخوند تا لوئیسو پیدا کنه.
ولی برادرش در کمال بیرحمی گفته بود میخواد کنار دوست دختر جدیدش بشینه و هیچ خبری ازش نبود.و شرلوک...که به چیزای خوبی فکر نمیکرد...ولی میشه گفت همشون حول محور لیام میچرخید.
ردیف پشتی هردر و کنارش هم موران با بیحوصلگی تمام نشسته بود چون پسر بچهی غد کنارش نزاشته بود مخِ زنی که توی ورودی دیدهبود بزنه.
و لازم به ذکر نیست نقشهی قتلشو طراحی میکرد.
شارون نیم نگاهی به ویلیام انداخت و جعبهی کوچیکی از کیفش بیرون کشید.
_ یه چیزی برات دارم.
ویلیام جاخورده به جعبهی توی دستش خیره شد.
شارون هدیهی کوچیکش رو دستش داد و مرد کنارش با باز کردن جعبهی سیاهرنگ لبخندی زد.
قبل از اینکه بتونه چیزی بگه شرلوک با خنده گفت : عالیه!مرسی مامان!
شارون انگشت اشارهش رو سمت پسرش گرفت : این واسه فانتزیای عجیب غریب تو نیست شرلوک! فکرشو از سرت بیرون کن!
ویلیام چشم بند سیاهرنگو پوشید و سمت شارون چرخید : ازش خوشم میاد.
_ اوه...واقعا...خوبه!
شارون با تعجب گفت و شرلوک با گذاشتن انگشتش زیر چونش مجبورش کرد بهش نگاه کنه.
لبخند آرومی زد و کنار گوشش زمزمه کرد : اینکه با دیدنش حاضرم هرچقدر میخوای پاهامو برات باز کنم باعث نمیشه بیشتر ازش خوشت بیاد؟
ویلیام نیشخندی زد و متقابلا جواب داد : منتظر نوبتت باش شرلی...قراره یه تل خرگوشی کادو بگیری.
_ پیشنهاد میکنم رنگش روشن باشه که به موهام بیاد.
دستی به موهای بلندش کشید و جفتشون آروم خندیدن.
شارون با یه سرفهی آروم جلوی لبخندش رو گرفت و به نوازندههایی که حالا شروع به اجرا کردهبودن خیره شد.
حالا همشون غرق موسیقی شدهبودن که توی اون فضای باز پخش میشد.
شرلوک با دقت کسایی که ویولن توی دست داشتن تماشا میکرد و ویلیام محو دستای پیرمردی که روی کلاویه های پیانو حرکت میکرد.
YOU ARE READING
Lunatic Blonde
Fanfictionبه دنبال انتقامی که تنها دلیل زنده موندنش بود و بهش امید میداد. و مزاحمی که مجبور به تحملش بود. شاید یه روزی از شرش خلاص میشد...ولی نه به این راحتی! قسمتی از متن : " اینکه یه قاتل انقدر بهم نزدیک شده باشه؟...آره...هیجان انگیزه...یه مجرم با هوشی مثل...