PART 46

60 13 6
                                    

همگی کنار هم دور میز بزرگ کافه نشسته بودن و از صبحونه‌ی سفارش رئیسشون لذت میبردن.

بتی با تموم شدن کارش کنارشون نشست و شرلوک ازش پرسید : ضبط آهنگات خوب پیش میره؟

شونه‌ای بالا انداخت : به احتمال زیاد اخراج شم.

سر همه با تعجب سمتش چرخید ولی دخترک بیتوجه به همه با نیمروش مشغول شد.

_ چون نتونستی جلوی دوربین غلت بزنی؟

ویلیام با لحن آرومی پرسید و بتی با صدای بلند خندید : انگار منو خوب شناختی.

_ میخوای چیکار کنی؟

آلبرت سرشو بالا گرفت و با نگاه جدیش ازش پرسید.

_ هنوزم اینجارو دارم مگه نه؟

بتی با نگاه به کافه کوچیکش گفت و همینکه چشماش به قیافه آیرین افتاد گوشاش سرخ شدن و سریع نگاهشو دزدید.

آیرین با حالت مشکوکی بهش زل زد.‌

از صبح که اتفاق خاصی نیوفتاده بود پس چرا بتی  ازش فراری شده بود؟

شب کنار هم خوابیده بودن.مثل همیشه.

صبح باهم بیدار شده بودن...بازم مثل‌همیشه..

البته دیدن رفتارای عجیب بتی از وقتی بیدار شده بودن مثل‌ قبل‌‌ نبود...یه اتفاقی افتاده بود و آیرین صادقانه هیچ ایده‌ای نداشت.

بلاخره وقتی همه سر پستشون رفتن تونست توی کافه گیرش بندازه.

_ هی!

بتی با شنیدن صداش سرجاش خشکش زد .

با لبخند مصنوعی و قیافه سوالیش سمتش برگشت.

آیرین نگاهی به حالت صورتش که داد میزد دنبال بهونس انداخت و آهی کشید : من دیگه‌میرم...مراقب خودت باش.

_ تو هم همینطور.

بتی با همون لبخند کلافه کننده بهش خیره شد و آیرین دیگه هیچ شکی نداشت که یه اتفاقی افتاده بود.

ولی اینبار هرچقدر فکر میکرد عمرا میتونست به نتیجه‌ای برسه!

بتی مثل همیشه رفتار نمیکرد...نه خبری از شوخیای سر صبحش بود و نه الان که مثل‌ همیشه با چشمای نگرانش بهش بگه زود برگرد...

با دور شدن افسر جوون بتی آهی کشید و چشمای اشکیشو روی هم فشار داد...حتی نمیتونست مستقیم بهش نگاه کنه!

_ یه هات چاکلت لطفا.

فرد با لحن سرخوشی گفت و بعد از چند دقیقه با دیدن لیوان قهوه‌ای که براش آورد چشماشو نازک کرد.

_ این چیزی نبود که میخواستم ولی اشکال نداره چون معلومه حال خوبی نداری.

بتی با چشمای گرد سمتش رفت و روبه‌روش وایساد : معلومه حال خوبی ندارم؟ انقدر تابلوئه؟

Lunatic BlondeWhere stories live. Discover now