طوری که دختر پشت سرش بهش چسبیده بود آیرین شک نداشت بتی از سرعت زیاد میترسید...ولی ظاهرا نمیخواست بروز بده.
هربار که سرعتشو بیشتر میکرد به وضوح مشت شدن دستای بتی روی شکمش رو حس میکرد و این وضعیت خیلی براش شیرین بنظر میرسید.
_ میشه یکم آروم تر بری؟
بتی با صدای بلندی گفت تا صداش توی اون بارون به گوشش برسه و آیرین بیتوجه بهش زیر لب خندید.
_ آیرین!
چند دقیقه بعد بتی دوباره با صدای ترسیده گفت و افسر جوون بلاخره جلوی خونش سرعتشو کم کرد.
_ آخ...
آیرین درحالی که جای نیشگون محکم بتی روی بازوشو میمالید گفت و دختر پشت سرش با قیافه دلخور در خونشو باز کرد.
_ بیخیال...حتی نمیخوای ازم خداحافظی کنی؟
_ کم غر بزن و بیا بالا...همه لباسامون خیس شده.
بتی بدون اینکه منتظر جوابش باشه درو باز گذاشت و رفت تو!
_ آممم...باشه؟
شونهای بالا انداخت و بعد از پیاده شدن از موتور سیاهرنگش وارد خونه شد.
کفشای خیسشو درآورد و با تعجب به حوله و لباسای روی کاناپه خیره شد.
ظاهرا بتی برنامه داشت شبو همونجا نگهش داره.
_ هنوز از دستم ناراحتی؟
حولهی سفید رنگو روی سرش انداخت و بتی لبخندی زد.
_ مگه بچم؟
_ اگه اینو درنظر بگیریم که فقط نوزده سالته...اره!
بتی نتونست جلوی خندشو بگیره و یه سیب از روی میز برداشت و سمتش پرت کرد.
آیرین خندید و با گرفتنش گاز بزرگی بهش زد.
_ میخوام خونه رو عوض کنم.
بتی با حولهی یاسی رنگ روی سرش کنارش نشست و به سقف خیره شد.
_ چرا؟
_ چند ماه دیگه صاحب اینجا از زندان آزاد میشه و من نباید جلوش آفتابی بشم.
آیرین مثل خودش به سقف خیره شد و چشماشو بست.
_ چند ماه دیگه...و تو از الان نگرانی؟
بتی آهی کشید : با بلایی که سرم آورده...حتی از اسمش هم میترسم.
ترس...چیزی که آیرین تقریبا باهاش غریبه بود...ولی چطوری میتونست به دختر کنارش کمک کنه؟
" هروقت کسی حس کرد ضعیفه...اون موقعس که تبدیل به یه ترسو میشه."
با بیاد آوردن جمله پدرش پوزخندی زد و سرشو سمتش چرخوند.
_ اگه یکی ازت بخواد سیبتو بهش بدی...درحالی که نمیخوای این کارو بکنی...چطوری بهش میفهمونی؟
YOU ARE READING
Lunatic Blonde
Fanfictionبه دنبال انتقامی که تنها دلیل زنده موندنش بود و بهش امید میداد. و مزاحمی که مجبور به تحملش بود. شاید یه روزی از شرش خلاص میشد...ولی نه به این راحتی! قسمتی از متن : " اینکه یه قاتل انقدر بهم نزدیک شده باشه؟...آره...هیجان انگیزه...یه مجرم با هوشی مثل...