PART 37

111 18 14
                                    

_ پدرخوندت آدم خوشگذرونیه...

کارآگاه درحالی که از پنجره به بیرون خیره شده بود گفت و ویلیام عینک ایمنیشو از روی چشماش برداشت.

_ جک؟بهتره بگی خدای عشق و حال.

شرلوک با قیافه ای که داد میزد ایده ی جدیدی توی مغزشه سمتش چرخید : باید کمکم کنی.

نیم نگاهی بهش انداخت و دوباره مشغول شد : اگه جالب بنظر بیاد چرا که نه.

کارآگاه خندید و با چند قدم بلند کنارش وایساد.

_ مشکلات خانوادگی...زیادم جالب نیست.

_ اگه قضیه پدرت وسطه میتونی روم حساب کنی...

ویلیام با لبخند گفت و ابروهای شرلوک بالا پرید.

_ و چی باعث شده با پدرم مشکل داشته باشی؟

_ عزیزم کل ایالت با پدرت مشکل دارن...

ویلیام لحن آرومی گفت و شرلوک شونه ای بالا انداخت.

_چند روز دیگه تولد مایکیه...میتونیم یه مهمونی راه بندازیم؟

_ اولین مهمونی که دو تا پسرای هلمز توش حضور دارن...مخصوصا کارآگاه که میخواد اسمشو بندازه سر زبونا.

ویلیام همونطور که حرف میزد دستشو روی شونه شرلوک گذاشت و گرد و خاک خیالی روی پیرهنشو پاک کرد.

_ انگار به اندازه کافی برات جالبه تا کمکم کنی.

_ درست فکر کردی...ولی چرا میخوای همچین دردسری رو شروع کنی؟

اینبار با لحن جدی پرسید و شرلوک مردد از گفتن تمام اتفاقایی که براش افتاده بود با انگشتش روی میز ضرب گرفت.

_ بخاطر مادرم....

نیازی به گفتن نبود.
ویلیام همه چی رو از قبل میدونست ولی هیچی نمیتونست جلوشو بگیره تا به درد و دل کارآگاه مورد علاقش گوش نده.

_ اون میتونست زندگی خوبی داشته باشه...ولی منو انتخاب کرد.

شرلوک با یادآوری روزای بد بچگیش آهی کشید.

_ با اینکه خیلی گذشته ولی همه‌ی اون بدبختیا یادمه...شارون لایق اینهمه عذاب نبود.

_ پس میخوای انتقام بگیری؟

ویلیام با خونسردی پرسید.

_ تعجبی نداره اگه بخوام انتقام بگیرم...صفاتی که باهاشون بوجود میایم و طبیعتمونه... ترس، خشم...شهوت!

خندید و سیگارشو بین لباش گذاشت...روشن کردنش توی آزمایشگاه ممکن بود کل اتاقو منفجر کنه پس فقط بین لباش گرفتش.

_ ولی من همیشه میخواستم خاص باشم پس این حس ذاتی رو دورش میزنم...قرار نیست انتقام بگیرم...این بیفایده ترین کاریه که یه آدم میتونه انجامش بده! نمیزارم یه حس گذرا افسار مغزمو تو دستش بگیره.

Lunatic BlondeOnde histórias criam vida. Descubra agora