همینکه وارد اداره شد با دیدن بتی و آیرینی که کنار هم نشسته بودن لبخندی زد...ظاهرا بتی پیشنهادشو قبول کرده بود.
_ آقای جیمز!
بتی با ذوق گفت و براش دست تکون داد.
_ خوشحالم میبینمت بتی.
کنارشون نشست و سمت آیرین چرخید تا باهاش حرف بزنه ولی دختر روبهروش پیش دستی کرد و بتی رو فرستاد تا به کافهی خلوتشون نگاهی بندازه.
_ بچه ها یه چیزایی بهم گفتن...همه چی روبهراهه؟
آلبرت با لحن جدی گفت و آیرین گزارش زیر دستش رو سمتش حل داد.
_ این بچه واقعا داغون شده...باید حواسم بهش باشه.
رئیس پلیس آهی کشید و سمتش خم شد.
_ کارتو تایید نمیکنم...ولی نمیتونم منکرش هم بشم...اگه قرار باشه واسه کمک به هرکسی اینهمه حساسیت به خرج بدیم باید ساختمونو تبدیل کنیم به پناهگاه!
_ میدونین که من همچین آدمی نیستم...فقط...بتی...نمیدونم چطوری بگم...
_ چشمتو گرفته.
آلبرت با نیشخند گفت و آیرین با تاسف سرشو تکون داد.
_ به احساسات صادقانه من توهین نکنین.
سری تکون داد و ازش جاش بلند شد.
_ صرفا چون واسه این کافه یکی نیاز بود باهات راه اومدم ادلر...تنها کاری که از دستم برمیومد همین بود.
_ پشیمون نمیشین رئیس.
آیرین با لبخند گفت و پیش بتی برگشت.
دخترک از ذوق همه جارو سرک میکشید و خنده از لبش پاک نمیشد.
_ چطوره؟
_ خیلی...قشنگه!
آیرین خیره بهش خواست چیزی بگه که دختر روبهروش خیلی یهویی خودشو توی بغلش پرت کرد.
_ آیرین...واقعا ازت ممنونم...نمیدونم اینهمه لطفتو چطوری جبران کنم.
شوکه شده سرجاش خشکش زد...اولین بار بود که بتی اسمشو صدا زده بود!
فرد سرشو از پشت کانتر جلو آورد : خب خانم هادسون...برای شروع بیست تا کاپ کیک میخوام به حساب من واسه جشن ورودیت.حله؟
بتی سری به نشونهی تایید تکون داد و آیرین ضربهای به شونش زد.
_ من دیگه باید برم ماموریت...بچه های اینجا هواتو دارن.
_ مراقب خودت باش.
خندید و همونطور که ازش دور میشد دستی براش تکون داد : واسه کاپ کیکا خودمو میرسونم.
فرد با قیافهی پوکر بهشون زل زد و شونه ای بالا انداخت : یه قهوه بهم میدی؟ قهوه های ایرین مزه گوه میدادن.
YOU ARE READING
Lunatic Blonde
Fanfictionبه دنبال انتقامی که تنها دلیل زنده موندنش بود و بهش امید میداد. و مزاحمی که مجبور به تحملش بود. شاید یه روزی از شرش خلاص میشد...ولی نه به این راحتی! قسمتی از متن : " اینکه یه قاتل انقدر بهم نزدیک شده باشه؟...آره...هیجان انگیزه...یه مجرم با هوشی مثل...