_ افتضاحه مگه نه؟
کارآگاه درحالی که از اون ارتفاع به ساختمونای دور نگاه میکرد زمزمه کرد و ویلیام بطری سبز رنگی که خالی شده بود کنار گذاشت.
ماه کامل و شهری که تا فاصلهی زیادی دیده میشد...لندن نفرت انگیز....
_ همیشه ازش متنفر بودم.
به آرومی زمزمه کرد و بدون اینکه نگاهی به مرد کنارش بندازه ادامه داد:
_ همهی خیابوناش...کوچه هاش...تک تکشون خاطره هایی رو یادم میاورد که ازشون فراری بودم.
شرلوک نفس عمیقی کشید و پوزخندی زد.
_ منم ازش فراری بودم...ولی چیشد که دوباره برگشتیم همینجا؟
_ چون فرقی نمیکرد کجا باشه...لندن یا یه جزیره توی ناکجا آباد...ما از خودمون فراری بودیم و به هیج جایی تعلق نداشتیم.
ویلیام اینبار با لحنی که بنظر عصبی میومد زمزمه کرد و سرشو سمتش برگردوند.
_ از همون بچگی هیچ امیدی برای ما نبود...کسایی که شبا با شکم گرسنه میخوابیدن حتی جرئت نمیکردن رویایی برای خودشون داشته باشن...رویای یه زندگی بهتر...شاد تر.
شرلوک بدون اینکه چیزی بگه با آرامش بهش گوش میداد و به منظرهی روبهروش نگاه میکرد.
ویلیام داشت از زندگی خودش حرف میزد و این براش هیجان انگیز بود.
_ از وقتی چشمامونو باز کردیم بین حصارای یتیم خونه بودیم...
دوباره نگاهی به بطری سبز رنگ انداخت و مشغول تعریف کردن شد.
_ آلبرت وارد زندگیمون شد و ما به خودمون اجازه دادیم برای آیندمون خیالپردازی کنیم...نمیدونم چرا جک انتخابمون کرد...لوئیسی که نمیتونست راه بره و من که فرقی با دیوونه ها نداشتم.
شرلوک سرشو سمتش برگردوند و بهش خیره شد...شک نداشت همکارش بخاطر مست بودنش اینطوری باهاش حرف میزد...ویلیامی که اون میشناخت همچین کاری ازش بعید بود.
_ و آره...وقتی مست میشم زیاد حرف میزنم.
تکخندی زد و ویلیام با لبخند آرومی ادامهداد:
_ ماجرای دادگاه و باکستر همشون واقعیت داشت.
گوشاش تیز شد و پسر موبلوند آهی کشید.
_ همه بهم میگفتن بچهی باهوشیم...مغز خوبی دارم و قراره آدم بزرگی بشم...شاید همین حرفا باعث شدهبود خودمو گم کنم و به آخر کارایی که میکردم فکر نکنم.
دستی به چتریاش کشید و به ماهخیره شد.
_ شایدم بخاطر سن کمم بود...لوئیس نیاز به جراحی داشت و با کاری که باکستر باهامون کرد توی اون یتیم خونه حتی سنگ هم برای خوردن پیدا نمیشد...برای همین تنها راهی که به ذهنم رسید همین بود.
ESTÁS LEYENDO
Lunatic Blonde
Fanficبه دنبال انتقامی که تنها دلیل زنده موندنش بود و بهش امید میداد. و مزاحمی که مجبور به تحملش بود. شاید یه روزی از شرش خلاص میشد...ولی نه به این راحتی! قسمتی از متن : " اینکه یه قاتل انقدر بهم نزدیک شده باشه؟...آره...هیجان انگیزه...یه مجرم با هوشی مثل...