حس خوبی روی پوستش داشت.
یه لطافت لذت بخش...انقدر خوب که نیشش باز شد و همینکه دست و پاشو تکون داد تا بیشتر حسش کنه خواب از سرش پرید.
پلکاش به آرومی باز شدن و با دیدن قیافهی آیرین نفس راحتی کشید.
ولی با یاد آوری تک تک اتفاقات دیشب چنان شوکی بهش وارد شد که نمیتونست هیچ واکنشی نشون بده.
آبرو ریزی از این بزرگتر؟
آیرین با صدای فین فین کردن از خواب بیدار شد و با دیدنش روی تخت نشست.
_ باز داری گریه میکنی؟
_ آیرین...
دختر کنارش با حال زارش نالید : چرا جلومو نگرفتی؟؟
آیرین خندهی آرومی کرد و همینکه دستاشو سمتش گرفت بتی چهار دست و پا سمتش رفت تا بغلش کنه.
و همونجا بود که فهمید لخت مادرزاده.
چند ثانیه به خودش خیره شد و با سرعت نور بالشتشو روی خودش گرفت.
_ من چرا لختم؟؟دیشب غلط اضافه کردم؟
دوباره با گریه گفت و آیرین بزور جلوی خودشو گرفت تا دوباره نخنده.
_ خب...لباساتو من درآوردم...کثیفش کردی.
بتی دوباره چند لحظه بهش خیره شد و جیغ کشید : جیش کردم توش؟! وای لعنت به من...لباس به اون گرونی رو به فنا دادم...قرار بود پسش بدم!
جمله آخرشو درحالی که صورتشو به بالشت فشار میداد داد زد و آیرین دستشو چندبار آروم به کمرش کوبید.
_ راستش...جیش نبود...
بتی سرشو بالا آورد و لبخند عصبی زد...عالی شد...توی لباسی که قیمتش اندازه چند ماه حقوقش بود پیپی کرده بود.
_ من...خودمو...میکشم...
درحالی که اشک از چشماش پایین میریخت و اون لبخند عصبی روی لبش بود گفت و بلاخره بعد از چند ثانیه سکوت آیرین به معنای واقعی منفجر شد.
با صدای بلند میخندید و بتی با تعجب بهش نگاه میکرد...
_ شوخی کردم...لباسه فقط چروک شده چون پرتش کردی اونجا.
و بالشتی که خیلی محکم روی سرش فرود اومد.
_ عوضی!
بتی بالشتو بالا برد تا با تمام زورش به سر آیرین بزنه ولی با دیدن رد نگاه آیرین روی سینه هاش محکم روی صورتش پرتش کرد و ملافه قهوهای رو روی بدنش کشید.
_ خیلی بیشعوری!
_ تلافی اذیت کردنای دیشبت بود...
بتی چشماشو براش نازک کرد و با همون حالت ملافه پیچ شده از تخت پایین رفت.
YOU ARE READING
Lunatic Blonde
Fanfictionبه دنبال انتقامی که تنها دلیل زنده موندنش بود و بهش امید میداد. و مزاحمی که مجبور به تحملش بود. شاید یه روزی از شرش خلاص میشد...ولی نه به این راحتی! قسمتی از متن : " اینکه یه قاتل انقدر بهم نزدیک شده باشه؟...آره...هیجان انگیزه...یه مجرم با هوشی مثل...