برای بار چندم توی پاکت قهوهای عوق زد و خسته و کلافه چشماشو روی هم فشار داد.
همه چی خیلی زود اتفاق افتاده بود و بتی نیاز داشت توی یه جای ساکت و آروم بشینه و ساعت ها با خودش فکر کنه...نه اینکه وسط آسمون معلق باشه!
دوباره با فکر ارتفاع زیادی که از روی زمین داشت شکمش توی هم پیچید و معدهی خالیشو توی پاکت بالا آورد.
مهماندار با نگرانی چیزی پرسید و پدرخوندش با لبخند جوابشو داد.
سعی کرد به بیرون از پنجرهی هواپیما نگاه نکنه و چشماشو روی هم فشار داد...کی فکرشو میکرد اینطوری به آرزوی همیشگیش میرسید؟
پوزخندی زد و انقدر تو خیالاتش غرق شد که نفهمید چند دقیقه به اون منظرهی زیبا و ترسناک خیره شده.
دست پدرخوندش روی پیشونیش نشست : تب داری.
با تعجب دستشو روی صورتش گذاشت...نباید مریض میشد!
بیتوجه بهش سرشو به صندلیش تکیه داد تا استراحت کنه...باید استراحت میکرد...نباید مریض میشد...نباید اتفاق بدی میوفتاد.
تنفسش تند شده بود و ترس کل بدنشو گرفته بود.
سمت مهماندار چرخید و با صدای لرزون به حرف اومد : میشه یکم...بهم...
چی میگفت؟ چیکار باید میکرد؟
_ میتونم کمکتون کنم؟
قبل از اینکه حرف بزنه پدرخوندش پیش دستی کرد.
_ دخترم تب کرده...یکم قرص شاید حالشو بهتر کنه.
_ من دختر تو نیستم!
با بدن لرزون و صورت قرمز از تب زیادش زیر لب غرید و سرما تمام وجودشو گرفت.
_ همونطور که گفتم تبش بالا رفته.
مرد کنارش با همون لبخند اروم گفت و بتی دستاشو به هم قفل کرد.
سردش بود.
بدنش میلرزید.
حالت تهوع و شکم دردش تمومی نداشتن...و از همه بدتر ، دلتنگ خونه بود...دلتنگ میز دونفرهای که با آیرین پشتش مینشستن و دلتنگ کافهای که آیرین همیشه وقتای بیکارش اونجا کنارش بود.
حتی نمیدونست از بیمارستان مرخص شده یا نه!
قطره های اشک از چشماش پایین ریختن و قفسهی سینش تیرکشید.
حال بدی که داشت اجازه نمیداد گذر زمانو حس کنه.نفهمید کی پروازشون تموم شد و از فرودگاهخارج شدن...همینکه سوار ماشین تاکسی شدن چشماشو روی هم فشار داد و به بدن داغش استراحت داد.
حس میکرد از سرش بخار بیرون میزد و کل پوستش قرمز شده بود.
_ رسیدیم.
پدرخوندش با لحن پر انرژی اعلام کرد و بتی بزور خودشو از ماشین بیرون کشید.
حتی به این فکر نکرد عمارت روبهروش چقدربزرگ و عظیمه...یا چقدر گل و درختای توی اون حیاط بزرگ زیبان...انگار کل دنیا رنگاشو از دست داده بود.
YOU ARE READING
Lunatic Blonde
Fanfictionبه دنبال انتقامی که تنها دلیل زنده موندنش بود و بهش امید میداد. و مزاحمی که مجبور به تحملش بود. شاید یه روزی از شرش خلاص میشد...ولی نه به این راحتی! قسمتی از متن : " اینکه یه قاتل انقدر بهم نزدیک شده باشه؟...آره...هیجان انگیزه...یه مجرم با هوشی مثل...