با بیصدا ترین حالت ممکن پشت در فلزی وایسادن.
_ میخوام بدونم کارش از من بهتره یا نه!
موران با هیجان خاصی که کم پیش میومد زمزمه کرد و آلبرت تنهی محکمی به در زد تا باز بشه.
باد لای موهاش میپیچید و از اون پشت بوم میتونست به همهجا دید داشته باشه.
قدمای آرومشونو سمت جایی که مایکی بهش گفته بود کشید و با دیدن مرد تک تیرانداز سرجاش وایساد.
_ باید همون اندازه که دقیق میزنی سریع باشی.
موران با حرفش توجهش رو به خودش جلب کرد و مردی که با اسلحهی غول پیکرش روی زمین دراز کشیدهبود بدون اینکه سمتش برگرده دستشو سمت اسلحهی کمریش برد.
آلبرت کلت خودشو سمت موران پرت کرد و با دو تا شلیک دقیق روی اسلحههاش مجبورش کرد تسلیم بشه.
_ اوه پسر...هنوزم کسی به گرد پام نمیرسه.
رئیس پلیس نزدیک تر رفت و قبل از اینکه مرد توی بیسیمش چیزی اعلام کنه با لگدی به گردنش بیهوشش کرد
دوربین شکاری که روی زمین بود برداشت...باهاش میتونست داخل تمام بخش های ساختمون بزرگ روبهرو رو رو ببینه.
_ حالا بگو ماجرا چیه...توی جلسه هیچ حرفی نزدی.
مرد کنارش درحالی که اسلحش رو تنظیم میکرد پرسید و آلبرت با پیدا کردن مایکی جواب داد : هلمز آدم با نفوذیه...نمیتونستم بزارم از برناممون باخبر شه.
_ و برنامه چیبود؟
_ کافی بود مغز ناقصت رو به کار مینداختی موران...بانکای هلمز به چی معروفه؟
_ به امنیتش...که روشای خاص خودشونو دارن.
_ مشتریای کلهگندهی زیادی داره...از آدمای دولت تا خانوادهی سلطنتی...یکی از دلایل امنیت بالاشون هم همینه. کسی جرئت نداره ازشون سرقت کنه.
_ و جرئت هم ندارن بیان سراغ این کونیا؟
_ کسی از وجودشون خبر نداره و هر روز جابجا میشن...محل دقیقش رو مایکی بهم داد که تونستیم بیایم سراغشون.
خیره به دو تا مردیکه توی اتاق داشتن با هم حرف میزدن دوباره صدای موران توی گوشش پخش شد : چقدر بهم میدی مغز عشقتو نترکونم؟
_ تیکه انداختن به منو بس کن...وگرنه من اونی میشم که مغزتو میترکونه.
موران نیم نگاهی به رئیسش انداخت و لبخندشو پنهون کرد.
آلبرت به وضوح مضطرب بود و نگرانیش کاملا حس میشد.
_ هی رفیق.
خشاب اسلحش رو وصل کرد و برای آروم کردنش مشتی به بازوش کوبید : بهم اعتماد کن.
از دوربین کوچیک بالای اسلحه به مورلند خیره شد و با دستی که بالا رفت و بهش علامت داد بدون ذرهای مکث ماشه رو فشار داد.
YOU ARE READING
Lunatic Blonde
Fanfictionبه دنبال انتقامی که تنها دلیل زنده موندنش بود و بهش امید میداد. و مزاحمی که مجبور به تحملش بود. شاید یه روزی از شرش خلاص میشد...ولی نه به این راحتی! قسمتی از متن : " اینکه یه قاتل انقدر بهم نزدیک شده باشه؟...آره...هیجان انگیزه...یه مجرم با هوشی مثل...