PART 52

126 14 18
                                        

با وحشت از خواب پرید و هاج و واج به اطرافش خیره شد.

مغزش هنوز شروع به کار نکرده‌ بود.

کجا بود؟چرا اونجا بود؟

یه سرم توی دستش بود و دیوارای اتاق براش آشنا نبودن.

کم کم همه‌ی اتفاقایی که افتاده بود به مغزش سرازیر شد و کل بدنش شروع کرد لرزیدن.

_ بتی! دخترکم!

مردی که اسم پدر روی خودش گذاشته بود کنارش نشست و دستشو روی موهاش کشید.

_ خوبی؟

با نفرت بهش خیره شد و قطره های اشک از چشماش پایین ریخت.

_ میفهمم...حتما برات سخت بوده...ولی منم چاره‌ای نداشتم.

هیچ علاقه‌ای به حرف زدن نداشت...نمیخواست هیچ کاری انجام بده تا وقتی که یه موقعیت مناسب پیدا میکرد و میتونست خودشو خلاص کنه.

_ از اونجایی که نمیخوام کدورتی بینمون باشه باید بهت بگم دختره زنده‌س...

چشماش گرد شد و دستی به چشمای خیسش کشید.

_ چی؟

_ درست شنیدی...میدونی اون افسره خیلی دردسر ساز بود...برای همین بهش گفتم خَلاصش کنه...ولی حالا که زنده مونده بنظرم بهتره.

_ بازی جدیدته مگه نه؟

بتی با لحن ناباوری زمزمه کرد و صدای خنده‌ی ناپدریش توی اون اتاق پیچید.

_ این کاریه که میکنیم بتی...نمیخوام کسی دنبالت باشه پس میزارم برای آخرین بار ببینیش...اما...

همونطور که سرشو نوازش میکرد با گرفتن موهاش سرشو نزدیکش برد و با لحن ترسناکی ادامه‌داد‌:

_ دوستای پلیستو قانع میکنی که به خواست خودت داری باهام میای. منم قول میدم راحتش بزارم. میدونی که چه کارایی ازم برمیاد! فکرشم نکن بخوای بلایی سر خودت بیاری...اگه میخوای فرشته‌ی زندگیت زنده بمونه باید دختر حرف گوش کنی باشی.

دیگه چیزی برای از دست دادن نبود...زندگی آیرین از هرچیزی مهم تر بود پس باید تن به خواسته‌ی مرد روبه‌روش میداد تا هیچ بلایی زندگی آیرینو تهدید نکنه.

سرشو به نشونه‌ی تایید تکون داد و با چشمایی که از اشک خشک شده‌بود سرشو روی زانوهاش گذاشت.

لرزش بدنش تموم نمیشد و حس میکرد همه جاش درد میکنه.

_حالا استراحت کن.

صدای در توی گوشش پیچید و با پایین بردن سرش و دیدن رد خونی که هنوزم توی لباساش و دستاش جامونده بود به هق هق افتاد.

مهم نبود چقدر‌ تلاش کنه...هیچوقت قرار نبود درست بشه...این عذاب تموم شدنی نبود.

حتی نمیتونست این زندگی رو تمومش کنه...بخاطر آیرین باید تحمل میکرد...

Lunatic BlondeWhere stories live. Discover now