_ پس شما...نامزد ریاست جمهوری رو کشتین؟
ویلیام با لحن عجیبی پرسید و شرلوک نتونست جلوی نیشخندشو بگیره.
_ از البرت بعید نیست...ناسلامتی برادرته...ولی تو چی مایکی؟چیزی زدهبودی؟
مایکی از جاش بلند شد و بدون کوچکترین اهمیتی به حرفاش مانیتور توی اتاقو روشن کرد.
_ معرف حضورتون که هست.
شرلوک سرشو کج کرد : راجر لاسون؟
_ وزیر تجارت.
آلبرت جواب داد و ویلیام دستاشو روی سینش گذاشت: میخواین هر کی تو دولته قتل عام کنین؟
_ و دقیقا بخاطر کیه که مجبوریم همچین کارایی بکنیم؟
آلبرت با چشمای نازک شدهش گفت و شرلوک خندهای کرد : میخوای باور کنم برادر مارموزم بخاطر کمک به ما همچین کاری کرده؟...آره مایکی؟
_ معلومه که نه.
مایکی با خونسردی جواب داد و آلبرت دستی به پیشونیش کشید.
_ دیدی؟این به هرحال میخواست پای مارو به بازیهای عجیب غریبش باز کنه.
ویلیام خیره به عکس روی مانیتور پرسید : بگذریم...ماجرای این چیه؟
چند لحظه سکوت و آلبرت جواب داد : این آدم...داره کارای خطرناکی میکنه.
_ در حدی که بخواین بکشینش؟
_ قرار نیست بکشیمش.
اینبار مایکی جواب داد و تصویرو عوضش کرد.
_ راجر لاسون داره یه تشکیلات راه اندازی میکنه...خلاصه بگم...میخواد جنبش نازیسم رو دوباره احیا کنه.
شرلوک سری تکون داد : خوشم اومد...ولی مشکلش چیه؟الانش هم کلی نئو نازی توی دنیا فعالیت میکنن.
آلبرت از جاش بلند شد و ادامه داد : داره نیرو جذب میکنه.
_ و دقیقا چهطوری داره همچین کاری میکنه؟
_ کلی سلاح قاچاق کرده و با چرت و پرتاش آدمای زیادی جذبش شدن...به احتمال زیاد قصدشون کودتاس.
شرلوک چند لحظه به عکسا نگاه کرد : میخواین بندازینش زندان تا نتونه کاری کنه؟
_ اگه منظورت از کار کشتاره، آره...باید جلوشو بگیریم.
_ بسیار خب...نقشه چیه؟
مایکی سیگاری روشن کرد : تو باید بگی...کارآگاه!
چند لحظه به عکسای روی میز خیره شد و بعد از چند لحظه فکر کردن زمزمه کرد: کار من پیدا کردن جوابه نه ساختن مسئله!...بهتره بسپری به خودش.
ضربهای به پشت ویلیام زد و مرد کنارش دستشو روی چونش گذاشت.
_ چقدر محدودیت داریم مایکرافت؟

STAI LEGGENDO
Lunatic Blonde
Fanfictionبه دنبال انتقامی که تنها دلیل زنده موندنش بود و بهش امید میداد. و مزاحمی که مجبور به تحملش بود. شاید یه روزی از شرش خلاص میشد...ولی نه به این راحتی! قسمتی از متن : " اینکه یه قاتل انقدر بهم نزدیک شده باشه؟...آره...هیجان انگیزه...یه مجرم با هوشی مثل...