محسن و احمد بچه محلن و سالهاست با هم رفیق صمیمی هستن، از اون رفاقت های ناب که موجب حسادت میشه
محسن ؛ یه جوون با ابهت و قد بلند با چشم و ابرو و موی مشکی، پوست سبزه روشن ، ورزیده ،خوش تیپ و زرنگ ، با مرام و حامی ضعیف تر ها که یکم خشن و مغرور و عصبی مزاجه و یه موتورسازی داره و روی رفقاش مخصوصا یکیشون تعصب خاصی داره! خلاصه مرد صفته و چون از بچگی رو پای خودش بوده مثل پدرهاس
احمد ؛ یه جوون خوش چهره و جدی در عین حال مهربون و دلرحم با چشمهای عسلی و معصوم، موی مشکی و پوست گندمی ، با مرام ، فداکار و باهوش که تو کتابفروشی پدرش که چند ساله فوت کرده کار میکنه و همیشه محسن رو موقع عصبانیت های بی دلیلش مثل آب روی آتیش آروم میکنه
یه ماهه که محسن رفته سفر کاری
احمد
تو مغازه نشسته .دلش واسه محسن خیلی تنگ شده. تا حالا نشده بود یکماه محسن و نبینه. بدون اون انرژی نداره. با اینکه رفقای دیگه ای مثل هومن، مهران و بهرام ( خواهر زاده محسن ) هم هستن ولی هیچکس جای خالی محسن و واسش پر نمیکنه.
محسن همیشه واسش بیشتر از رفیق بوده. هم نفس بوده.
اما الان یه ماهه رفته زاهدان سفر کاری و دقیقا بهش نگفته چه کاری! فقط گفته سفر کاری. نه اینکه ازش دلخور باشه ولی اون هیچوقت چیزی رو ازش پنهون نمیکرد. مخصوصا که تماس هم نمیگیره. این بیشتر احمد و فکری کرده . تو این یه ماه فقط احمد دو سه بار باهاش تماس گرفته.واسه برگشتنش روزها و ساعتا رو میشماره .
با همین فکرها شب مغازه رو می بنده و میره آرایشگاه هومن
در آرایشگاه با صدای زنگوله باز میشه. هومن پشت میز در حال حساب کتاب دخل امروزه . مشتری تو مغازه نیست. با صدای در سرشو میاره بالا+ سلام هومن
- سلااام. به داش احمد گل! از اینورا. یادی از ما کردی. نمی گی مام دل داریم؟ فقط محسن ؟ یعنی ما رفیقت نیستیم؟ ( با لبخند )+ بابا امون بده هومن جان این چه حرفیه. تو رفیق خوبمی. ولی قبول کن محسن واسه من فرق میکنه. اینو دیگه همه محل میدونن. این یه ماهی که نیس پنچرم
- میدونم. قیافت داد میزنه. دارم سر به سرت میذارم . شماها سری از هم سوایین. حالا این معشوقت کی میاد؟ ( با خنده )
+ احمد با لبخند کمرنگ : خبری ندارم. تماس نمیگیره. من بهش دو بار زنگ زدم که یه جورایی فکر کردم مزاحمشم .
- میخوای من بهش زنگ بزنم؟
+ نههه...شاید دوست نداشته باشه.... (یکم مکث میکنه) ... آره بزن!- هومن می خنده : ای ناکس پس واسه همین اومدی به من سر بزنی
+ لوس نشو هومن. زنگتو بزن
هومن شماره محسن و میگیره...
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...