محسن در حالیکه زانوهاش دو طرف پاهای احمده ، یکم روش خم میشه و با دستای چغرش شروع میکنه از گردن و شونه ها و کتفش ماساژ میده. زور دستاش زیاده و باعث میشه احمد با اینکه اون دستای قوی باعث لذت و رفع خستگیش میشه اما چند بارم دردش میگیره و ناله های ضعیفی میکنه
- آی...آی...محسن یواش
+ ( میخنده ) دست من درد میگیره آرههه؟میرسه به کمرش و شروع میکنه کمرشو ماساژ دادن...دنده ها و استخونای احمدو زیر دستاش حس میکنه و دلش براش میره. بدن خوش فرم احمد که در عین حال به حد خودش قوی و سفتم هست براش خیلی دوست داشتنیه.
احمد با ماساژِ کمرش درد تمام وجودشو میگیره و سرشو میذاره رو دستش. دندوناشو رو هم فشار میده و روی پاشو میزنه رو تخت
- آیییی...محسن...یواش+ جان خودتو سفت نکن. بدنتو شل کن که دردش کمتر شه. باید تحمل کنی که گرفتگیت باز بشه... گرفتگیا باز شه عضله خودشو ول میکنه دردش از بین میره
احمد تو دلش کیف میکنه که محسن عین یه مربی حرفه ای داره توضیح میده
نیم ساعته که محسن داره ماساژ میده. اثری از خستگی در محسن وجود نداره. احمد دلش نمیاد بیشتر از این از دستش کار بکشه. از طرفیم دستای محسن واسه کمرش زیادی قوی و چغره و احساس میکنه دیگه جون نداره درد بکشه تا عضله ش باز شه
- آیییی... محسن... بسه
+ ( با یه خنده پیروزمندانه ) خب پس شرطو باختی
- آییی...آره...آره باختم
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...