مغازه محسن
روشنک با شتاب و عصبانیت میاد تو مغازه.
یه مشتری تو مغازه س و با محسن حرف میزنن.
محسن با تعجب نگاش میکنه و دوباره شروع میکنه به حرف زدن با مشتری
بعد از چند دقیقه مشتری میره+ چی شده ؟ باز که اومدی اینجا !
- ( روشنک با عصبانیت نگاش میکنه) این مدت خیلی به فکرت بودم
+ باز شروع کردی؟- ( با پوزخند ) راست میگی ما به درد هم نمیخوریم . الان که فکر میکنم میبینم رابطه ما باید زودتر تموم میشد. بعد از اون حرفایی که شنیدم!
+ (محسن یهو سرشو میاره بالا و به روشنک نگاه میکنه ) چی ؟ چه حرفایی شنیدی؟
- احمد همه چیزو بهم گفته. در مورد تو! کارهای خلافت ! اینکه شیش ماه منو فریب دادی. تو یه دروغگوی شیادی محسن! چقد احمق بودم که دوستت داشتم. احمد گفت خداروشکر کن که رابطه تون قطع شد. گفت تو بین من و خلاف، خلافو انتخاب کردی . واسه اینکه پولدار بشی. حالا میفهمم چرا یهو یک ماه و نیم غیبت زد !
+ ( محسن بهت زده و شوکه به روشنک خیره شده ) چی داری میگی تو ؟ احمد ؟! احمد بهت اینارو گفته؟
- آره ( با پوزخند ) مگه کس دیگه ای هم میدونه؟
- بس کن روشنک. چرت و پرت نگو. میخوای انتقام بگیری؟!+ نه ! دیگه همه چی برام تموم شده . فقط اومدم بگم اونقدرام که فکر کردی احمق نیستم .تو هم اونقدرا زرنگ نیستی . گفتم قبل از اینکه برا همیشه خدافظی کنیم شاید بخوای دور و بریات و دوستاتو بهتر بشناسی .همون احمدی که به جونش قسم خوردی و گفتی دیگه دوسم نداری از پشت بهت خنجر زد. برات متاسفم ( با پوزخند از مغازه رفت بیرون )
محسن زانوهاش سست میشه و میوفته زمین ،در حالیکه اشک تو چشماش جمع شده احمدو خاطراتش مثل فیلم سینمایی تو ذهنش رژه میرن. بهت زده و با چشم اشکبار چند دقیقه به همون حالت میمونه و دستاشو میذاره رو صورتش و سرشو نزدیک به زمین خم میکنه. شونه هاش میلرزه
کرکره مغازه رو میده پایین و درو میبنده که کسی نیاد تو.
میره رو صندلی میشینه و با ناراحتی سرشو میذاره رو میزیه ساعت بعد تلفن مغازه زنگ میخوره. شماره رو نمیشناسه. جواب میده
+ الو
- من پدر روشنکم
یهو سرشو از رو میز بلند میکنه
+ سلام- تو خجالت نمیکشی ؟ توی خلافکار و چه به دختر من! مرتیکه قاچاقچی دختر منو اغفال میکنی و بعد از شیش ماه بهش میگی نه ؟!
+ ( انگار پتک تو سرش خورده. با بهت و شوک میگه ) آقا چی داری میگی؟ دروغه! قربان خلاف به عرضتون رسوندن. من به دختر شما گفتم نه چون تو یه سطح نیستیم
- معلومه تو یه سطح نیستین. دختر من تحصیلکرده س . از یه خانواده آبرو داره، نه از یه خانواده خلافکار !
+ ( از عصبانیت و ناراحتی صورتش قرمز میشه و صداشو میبره بالا ) خلافکار چیه آقا ؟ حرف دهنتو بفهم ! همه مارو تو محل میشناسن
- نه دیگه . معلومه که همه نمیشناسن .من که تازه شناختم ! یه پسر خلافکار از یه خانواده خلافکار عمل میاد که خیلی راحت دخترای مردمو فریب میده. ببین پسر جون درسته دستت به دختر من نرسید. روشنک من فهمیده س فریب تو رو نخورد . فقط تونستی یه مدت خامش کنی . ولی من نمیذارم با دخترای دیگه همین کارو کنی و فریبشون بدی . با پلیس میام سراغت!
+ ( ناراحت و عصبانی داد میزنه ) آقا چی داری میگی؟! مواظب حرف زدنت باش....
قطع میشه و بوق میزنهگوشی رو با ناراحتی و عصبانیت میکوبه رو میز
دوباره سرشو میذاره رو میز
چهره احمد از ذهنش کنار نمیره
شب قراره بیاد دنباشمحسن هنوزم این حرفا رو باور نکرده. نمیخواد باور کنه. امکان نداره احمد چنین خیانتی بهش کرده باشه . ولی روشنک غیر از احمد با رفیقای دیگه ی محسن ارتباطی نداره. رفیقاشم که نمیدونن بخاطر پول مجبور شده خلاف کنه. بخاطر احمد که به پول احتیاج داشت خونه شو گذاشت گروی بانک و مجبور شد خلاف کنه و حالا همین احمد از پشت بهش خنجر زده؟!
یعنی میشه پشت اون قیافه معصوم و چشمای عسلی مهربون یه خائن باشه؟ این فکرا داره دیوونش میکنه . هوا داره تاریک میشه. احمد یه ساعت دیگه میرسه. نه ! نمیخواد با احمد روبرو بشه
بلند میشه مغازه رو میبنده و میره
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...